متی ترانا و نراک



بسم الله الرحمن الرحیم

میم چند وقت پیش رفته بود نمیدانم از کجا خریده بودش. می گفت که آن را در وقتهای اضافه اش توی سرویس دانشگاه خوانده و یک هفته ای تمامش کرده است. تعریفش را کرد و ترقیبم کرد تا ببرم و بخوانمش. کتاب را بردم و مدت زیادی پیشم بود تا این که اواخر تیر ماه صبح ها دست گرفتم تا بخوانمش. خیلی اوایلش سریع پیش نمی رفت تا وقتی که شب های تنهایی در خانه ام شروع شد. شب ها بعد از این که همه کارهایم را انجام میدادم قبل از خواب می خواندمش. تند تند جلو می رفت ولی لابه لابه های توصیف ها و تعریف ها ثانیه هایی یک کسی تو گوشم میخواند: "عجب. چه شانسی داشته. چه کارا می کرده شوهرش" ، "همسرم من که این طوری نیست ."، "خوشبحالش همسر من که اون طوری رفتار نمی کنه" و گاهی این فکرها و زمزمه های درونی آن قدر ظریف بود که خیلی واضح متوجهشان نمیشدم. یکهو به خودم آمدم و کتاب را بستم. 

یکه خوردم که چه شده?! با خودت چه فکری می کنی? چه خیال کردی? خواندن کتاب خاطرات شهدا برایت چه هدفی پشتش بود? نفست کجا سیر می کند? کمی تأمل کردم. واقعا فایده ی حاصل از این کتاب برایم چه چیزی ست? از وقتی دست گرفتمش احساسات خاصی دچارم شده است. چیزهایی که هر چه هستند تعالی پشت شان نبوده. دارم فکر می کنم که فقط من این طورم? فقط نفس من چنین بازی درآورد? 

جدا آن چه از شخصیت یک شهید و زندگی شخصی و خصوصی اش با کلمات به تصویر کشیده می شود چه قدر به حقیقت نزدیک است? چه قدر از حقیقت را پوشش می دهد? مخاطب این سنخ نوشته ها چه کسانی هستند? احتمالا دخترها و پسرهای جوان و زوج های تازه یا پخته.

چند درصد از مردان ما چنین خصوصیاتی را با هم در وجودشان می شود بالفعل پیدا کرد? این خط و خط کشی که از دل این داستان های واقعی بیرون می آید، چه اثری از خود به جای می گذارد? زندگی همه زوج های جوان همین قدر گل و بلبل است? واقعیت زندگی های مشترک با این خط و خط کش چه قدر فاصله دارد? اگر یک دختر جوان دم بخت این ها را بخواند .

 

والی الله ترجع الامور .


بسم الله الرحمن الرحیم

توی دنیای فرمول ها، هر کدام لم خاص خودش را دارد که اگر وارد نباشی نمی توانی پاسخ درستی برایش پیدا کنی. پیدا کردن مؤلفه های موثر در حل معادله و کنار هم چیدنشان است که تو را به سمت رسیدن به جواب هدایت می کند. یک وقت هایی فرمول را جلوی چشممان می گذاشتند اما پیدا کردن مؤلفه ها از دل صورت مسئله کار دم دستی و آسانی نبود، باید ریز میشدی تا بتوانی آن ها را بیرون بکشی. همه جذابیت حل مسئله به همین چالش ها و کشمکش هایی ست که با آن دست و پنجه نرم می کنی تا جواب را بیرون بکشی و یا شاید جواب خود را برای تو نمایان کند. درست مثل وقتی که داری پیرنگ داستانت را می نویسی تا روی آن چارچوب، داستان زیبایت را بنا کنی. چارچوبی که قوام گره ها و مسئله هایش، بخش تعیین کننده مزه و لعاب داستان تو هستند. 

تا این جای کار فهمیده ام که فرمول زندگی ام مساوی ست با ---> برهه ی جدید=گره بزرگ! سر هر مرحله ی عبوری، ایستگاه ایست بازرسی جدیدی جلویم سبز می شود و برای طی کردن آن باید انرژی و زمان زیادی صرف کنم. کاملا احساس می کنم که هر چه زمان جلوتر می رود، بسته زمان و انرژی ای که باید صرف عبور از آن مرحله ی گذار بکنم، بزرگ و بزرگتر می شود. مراحل گذاری که با جلوتر آمدن در مسیر زندگی، حل شدن شان مگر با یاری ائمه غیر ممکن می شود. در هر مرحله باید بگردی و نقطه ی اتصال مناسبت را پیدا کنی، درست است که کُلُّهم نورٌ واحدٌ» اما نسخه هر بار کلیدش خاص است. باید بگردی و پیدایش کنی. این کلیدهای مطهر آزمون و خطا نیستند، بلکه خود راهنما هستند و به سمت کلید اصلی راهنماییت می کنند. یعنی از هر جایی که شروع کردی به صدا زدن نگران نباش، خودشان راه نشان می دهند. 

چالش های پیش رویم عجیب و غریبند. علت ها و دلالیلی دارند که نه تنها برطرف نمی شوند بلکه گاهی خودشان را هم پنهان می کنند. این بار به توانی بیشتر از همیشه نیاز دارم تا از روی زمین بلند شوم. قد و بالای صبرم نحیف و کوچک شده، بیشتر از همه چیز باید دست همین یک قلمم را بگیرم و برای بزرگ شدنش تلاش کنم و از او بخواهم.

در فلسفه طب قدیم از آن دیدگاه کل نگر، برای برطرف شدن بیماری از جسم و جان، باید آن بخش بیمار بدن را خوب تقویت کرد تا به مرور زمان بیماری را پس زده و از آن جدا شود. مدتی پیش که صوت های "کنترل ذهن" استاد پناهیان را گوش میدادم به این فکر می کردم که راه درمان روح ناخوش هم همین است. باید دستش را بگیرم، آن را بزرگ بدارم و تقویتش کنم. 

جالبترین و شیرین ترین نکته این یک سال سنگین و سخت هدیه ی استاد راهنمای بزرگوارم بود.[از بابت بزرگ منشی و ایمان و تقوا، ایشان بسیار برایم مورد احترامند.] موقع بازگشت کتاب شان، آن را به من هدیه کردند و در ابتدایش برایم نوشتند:

<<اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ>>

 

پ.ن۱: نمیدانم چه حکمتی دارد که از بعد ازدواج مان، تا به حال حضرت معصومه سلام الله علیها دعوت نکرده اند دوتایی همزمان زیارتشان کنیم.

پ.ن۲: من به انتهای همه ی این اتفاقات خوش بینم، چون تجربه هایم تا کنون همه ختم بخیر شده اند به لطف خدا اما، ختم به خیر شدنی که مسیرش جانکاه بوده . این بار البته از این مسیر بیشتر میترسم. 

 

و الی الله ترجع الامور .

*وحشی بافقی


بسم الله الرحمن الرحیم

اگر میبینید فرصت ارزشمندتان سوخت می شود، لطف بفرمایید و ادامه اش را نخوانید. 

ساعت طرفهای 9 و خرده ای شب بود. چیزی به ساعت ده نمانده بود. آبگوشتم را دو قسمت کردم و یک قسمتش را گذاشتم تا گرم بشود. سبزی خوردن های داخل یخچال را در آوردم تا در این فاصله پاک کنم. رفتم با سینی و سماخبالون وسط حال پهن شدم و یکی یکی پاکشان کردم. وسط سه قد کردن تره ها وضعیت روحی جسمی ام پیش چشمم رژه میرفت. یاد آبگوشت افتادم که بوی گرم شدنش می آمد، بلند شدم و خاموشش کردم و باز پای بساط سبزی نشستم. مقدارش زیاد نبود. زود پاک شد. جمع و جورش کردم و گذاشتم توی آب سرد خیس بخورد. دستم را خوب با آب شستم و آمدم توی حال تا کرم را بردارم و درد و خارشش را مسکوت کنم. کمی پماد زدم و داشتم تلویزیون میدیدم. تاول های ریز ریز روی انگشتم دیوانه وار میسوخت. صبرم تمام شد و چنگ انداختم بهشان. آب میان بافتی اش بیرون آمد، آرام شد. البته متوجه خروج پلاسمای سلول های روی انگشتم نشد و چند ثانیه بعد تازه وقتی نگاهش کردم با این صحنه دلخراش مواجه شدم. به خودی خود که دلخراش نبود. فکر کردن به این که دکتر قبلتری ام میگفت نخاران شان دلخراشش میکرد. البته آن موقع اصلا ملتفت صحبت دکتر نشدم. گفتم مگر این ها خارش هم دارد. خلاصه که بلند شدم بروم آشپزخانه تا هم دوباره آبگوشت یخ کرده را گرم کنم و هم دستم را بشویم. بلند شدن از روی زمین همانا و زمان و آسمان چرخیدن دور سرم همانا. گفتم ای دل غافل دیدی چه شد، دیر بلند شدم غذا بخورم فشارم سقوط کرد. همسر از یک ساعت و خرده ای قبلش که رفته بودند بیرون، هنوز برنگشته بودند، اگر می رسیدند حتما مؤاخزه میشدم بابت این غفلت ی که کرده بودم. زیر گاز را روشن کردم. دستم را شستم، همسر رسیدند، دکمه آیفون را زدم تا مطمئن شوم، در را زدم. وقتی برگشتم به آشپزخانه، دعا میکردم که خودش درب اتاق را باز کند، چون نای رفتن تا دم در را نداشتم. سریع وسایل غذایم را آماده کردم و با ورود ایشان داشتم سفره ام را میچیدم. توی دلم شوره رخت شور خانه بود. دستم را گرفتم به ظرفشور و لبه کابیت و همه چیز را تند تند بردم. به محض رسیدن به میز شام اشک هایم فوج فوج از چشم هایم بیرون می پاشید. یک حرکت غیر ارادی که از درونم به بیرون انتشار میافت. حس کردم فشارم افتاده و شبیه یکی دو هفته پیش که با تب و حال زار نشستم پای غذا و با مکافات خوردم، یک حال بدی ام. یک قاشق آبگوشت را نخورده شیونم بالا رفت. بی امان گریه می کردم. همسر که بدون مقدمه یکهو چنین دیدند، فقط مرتب میپرسیدند چی شده چی شده? اصلا قدرت صحبت کردن نداشتم. فقط دو سه کلمه با التماسی که به حنجره ام کردم بیرون آمد. فشارم، آب عسل بیار آب عسل. رفتم کف زمین پخش شدم و پاهایم را گذاشتم روی دسته مبل. روی زمین بال بال میزدم. شربت را خوردم. یکی دو ثانیه بعد کمی آرام شد. دوباره شروع شد. گفتم عسل، یه قاشق عسل. قاشق چی عسل را چپاندم توی دهنم. آرام شدم. چند ثانیه بعد. ببخشید، یه دری گلاب بریز توی آب و با نمک پاش کمی نمک بزن. گلاب را که خوردم دیگر جسمم روی زمین بند نبود. قلبم برای خودش توی سینه ام تلظی می کرد. دردش می ریخت توی دست چپم و مور مور سنگینی اش دلم را بهم میزد. یکهو تنفسم به شماره افتاد. دستم را گذاشتم روی قلبم، تازه متوجه حالم شده بودم. اشک هایم دوباره فوران میکنند. حالم بده حالم خیلی بده. همسر میخواهند که بمانم تا بروند ماشین پدرجان را بگیرند. گریه هایم شدیدتر میشود. نه خیلی حالم بده، یه وقت میری و من بدتر میشم. زنگ بزن اورژانس. نفسم بالا نمی آید. قلبم. تو رو خدا زنگ بزن اورژانس. به پدرجان زنگ میزنند و از خواب بیدارش می کنند. معذرت خواهی می کنند و میگویند که اگر میشود ماشین را بیاورند. دلخور است که چرا شامم را نخورده ام. خیلی دلخور است. به مکافات لباس هایم را از این طرف و آن طرف خانه ژولی پولی مان می آورند و میپوشم. ذکری که طبیبم گفته از زبانم نمی افتد. با خودم تکرار میکنم که تو قوی هستی. طاقت بیار. طاقت بیار. چادر عبایی ام را میپوشم و دکمه هایش را نصفه نیمه میبندم. یک حمله دیگر. نفسم به شماره می افتد. اشکهایم بیرون میریزد. تند تند ذکر میگویم. چند ثانیه ی قبل وسط مرگ و زندگی، حس کردم که ذکر مخصوصم مرا از زمین بلند کرد و قلبم را سبک کرد توی قفسه سینه ام. خودم را به میز شام میرسانم و به زور چند لقمه آبگوشت را پایین می دهم. کار احمقانه ای بود. فکر می کنم که آخر چرا برداشتم لقمه بزرگ گرفتم هل دادم توی دهانم. با این نفسی که به زور آمد و شد میکند. یک فسقل نان روی میز مانده را میخورم و چند تا زیتون پشتش. میرویم بیرون از خانه منتظر پدرجان. ماشین میرسد. تا همین چند لحظه پیش با پای خودم آمدم پایین اما باز توی ماشین حالم بد می شود. دارند شور می کنند که کجا برویم. مامان شماره دو هم آمده. خجالت زده ام این وقت شب داستان شد برایشان. نفسم بالا نمی آید. میخواهم نوحه ماه بنی هاشم را بخوانم. حنجره ام یاری نمی کند. دو سه کلمه منقطع می آید و می رود. میرویم کیلینیک جی. به پاهایم التماس می کنم که با من بیایند. دستم را میگیرند و میرویم داخل. مینشینم روی صندلی تا نوبت برایم بگیرند. در گیر  و دار بحث با پذیرش اند که مورد اورژانسی است و فلان که قلبم زیر دستم تلظی می کند. احساس می کنم نایژه هایم خودشان را می چلانند. مثل آدم های شیمیایی جنگی توی فیلم ها که جز صدای خس خس چیزی از حنجرشان بیرون نمی آید. با چشمم دنبالشان می گردم. با التماس با دستم اشاره می کنم. می آیند. همسرم می گویند بیا بیا اتاق دکتر. نوبت هم حال بعد هر موقع خواستن بدن بدن. دستم روی قلبم فشرده شده بال و پر چادر را بالا می گیرند. با ولع روی صندلی مینشینم. خانم دکتر مهربانی ست. می پرسد چه شده? راستش را بگویم عصبی شدم? به التماس کلمه ها را بیرون می ریزم. نه. نه. سبزی پاک کردم. گذاشتم شامم گرم بشه دیر شد بخورم. فشارم. پایینه. دکتر همین طور که فشار سنج را گذاشته و بادش می کند از این که سابقه داشتم یا نه می پرسد. می گویم نه. نه. فشارم نرمال است. دکتر به صرافت می افتد. از فشارت نیست. بگو ببینم جدا عصبی نشدی? نه. نه روی زمین نشسته بود. اومدم پاشم پاهام سنگین بود و بدنم (سستی). مثل وقتی فشارم میافتاد. ایشون یهو رسید. دید یهویی حالم بد شد. دکتر گوشی را روی کمر می گذارد. میخواهد که دست از ناله و گریه بردارم تا بتواند صدای درستی بشنود. میخواهم چیزی بگویم. دعوایم می کند. "چیزی نگو. آروم باش. نفس بکش" با لب خوانی می خواهم به همسرم بگویم که به دکتر بگوید امروز بادکش بودم. اما ایشان متوجه نمیشود. نوار قلب می نویسد. خودم را با کمک میکشانم. مردی توی اتاق خوابیده تا بعد از آمپولی که زده حالش جا بیاید. بیرون میرویم منتظر. چند ثانیه بعد مثل یک حالت تهوع، اشک ها از چشم هایم بیرون می زند. مامان شماره دو عزیز میگویند آروم باش. صلوات بفرست. نفسم به شماره می افتد. گریه غیر ارادی ست و قدرت توقفش را ندارم. مرغ پرکنده می شوم و رو به اتاق نوار قلب با چشم هایم التماس می کنم. مرد را به بیرون هدایت می کنند. درازم می کنند روی تخت. دستگیره های نوار قلب مثل طلسم جادوگرها سرما را میزند به مغز استخوانم. روی قلبم اسپری نمی دانم چی میزند. میلرزم. دندان هایم تریک تریک بالا و پایین می شود. چانه ام در اختیارم نیست. خانم پرستار خواهش میکنم آرام باشم. نوار پر از پارازیت شده. تند تند ذکر می گویم توی دلم. به زور خودم را نگه داشته ام. مامان شماره دو می گویند آروم باش صلوات بفرست. کارشان تمام می شود. لباسهایم را فوری مرتب می کنم. سرما تا مغز استخوانم زده. ای کاش یک پتو داشتند. مامان شماره دو لطف می کنند و یکی از لنگه جوراب هایم را پایم می کنند. می روند بیرون تا ببیند چرا همسر نیامدند. دکتر نوار را دیده بودند و چون مشکلی نبود یک آمپول کورتون تجویز کردند و قرار شد که اگر تا نیم ساعت بعد علائم بر طرف نشد سریعا به بیمارستان مراجعه کنم. آمپول سرنگ آبی رنگی دارد. مامان عزیزم از بیرون صدایشان می آید که به پرستارمی گوید آمپول تو رگی دردش میاد. نمیشه بزنید به پاش. پرستار می گوید که برایش فرقی نمی کند ولی برای اثر گذاری سریع دکتر تجویز کرده وریدی باشد. آستیم را میزنم بالا منتظرم بیایند داخل. مامان میگویند که از خودم سوال کند. می گویم هر طور صلاح می دانید. دردش قابل تحمل است.

لرزشم کم شده. یک ربعی گذشته، یکهو خون توی بدنم دویید و گرمای حرکتش را احساس کردم. بلند میشوم و با زور و کمک های دو نفری شان میروم. پاهایم مرا یاری کنید. انگار لمس شده اند. به زور روی زمین میکشمشان. دلم زیر و رو می شود. پای رفتن ندارم. به تقلا توی ماشین می نشینم. مامان را می گذاریم دم خانه شان. حالم بهتر شده. خواهش و تمنا می کنند که امشب پیش شان بخوابیم. تشکر می کنم و معذرت خواهی. ساعت یک و خرده ای شب است. پدرجان را همسر چند دقیقه پیش رسانده بودند خانه تا بخوابند. 

یاد صحبت دکتر می افتم. این که راستش را بگو. عصبی نشدی? حالا که حالم جا آمده یادم آمد که توی اینستای یکی از بچه ها در مورد اربعین نوشته بود. گول نزدن خود و رفتن. حالم بد بود. به حال جسمی ام فکر می کردم. قدرتش را نداشتم. بعد از این مطلب بهم ریختم. رفتم توی فکر. عصبی شدم

حالا صبح شده. الحمدلله از لطف دعای ائمه بهتررررم. [البته ذخیره دعای شماها هم همیشه با من است.] قلبم هنوز کاملا آرام نگرفته. امروز باید با طبیبم تماس بگیرم. همین نوشتن هم حالم را بالا  و پایین کرد. 

دیگر به اربعین فکر نمی کنم. دیگر غصه اش را نمی خورم. رفتن موجب دردسر یک ایل است. جنازه ام تا خانه برسد خیلی حرف است. اتفاق دیشب دومین هشدار مرگ بود. اولین از جدیدترین هایش پریروز بود. صبح ساعت حوالی ۶ و این ها بود. بیدار بودم و همین طور نشسته بودم. صدای شیون زنی  از بیرون به قلبم چنگ می انداخت. دقیقتر شدم. صدای شوهر نره غولش را نمیشنیدم. اصلا صدای هیچ کسی جز این زن نمی آمد. شروع کردم آیت الکرسی خواندن. بعد به دلم افتاد لابد بچه اش مریض است دارد شیون و زاری می کند. شروع کردم حمد بخوانم. انگار برای او که نه. برای آرام گرفتن دل خودم میخواندم. صدا از آن طرف مادی یا یکی از همسایه های اطراف مجتمع بود. طرف های ساعت ۹ و خرده ای داشتم توی هال پرسه میزدم که باز از بیرون صدایی بلند شد. "لا اله الا الله ." همسرم را صدا زدم. گفتم از داخل تراس نگاه کنند. صدا از خانه همسایه های نزدیک بود انگار. همسر می گویند از آن طرف مادی (جوب های بزرگ آب که شریان های شهر اند.) می آید. گفتم می شنوی? صدای شیون همان زن سر صبحی ست. به دلم افتاد یک کسی اش یک باکیش شده . 

 

+ دلم میخواست حرف بزنم با شما. 

 

والی الله ترجع الامور .


بسم الله الرحمن الرحیم

 

۱.

پریروز وسط قدم زدن های بلند بلند توی عابر پیاده کنار ترمینال جی، یکهو صدایی در ذهنم شنیده شد. از آن جا که رد میشدم چشمم افتاد به بنر دم در مسجد محمدیه و اعلان مراسم شیرخوارگان حسینی. نمیدانم چه شد که بی هوا ذهنم شروع کرد به تکرار این نوا که خیلی ضعیف از درونم شنیده میشد. ای ماه بنی هااااشم/سقای عطش عباس . از آن صدای ضعیف شعر دست و پا شکسته ای به ذهنم می آمد. شعرش میلنگید، اما من که شاعر نبودم. یادم هم نبود این را قبلا کجا شنیده بودم. آن قدر خواند و خواند تا دست آخر رسید به این بیت: "ای ماه بنی هاشم| سقای حرم عباس" گفتم حالا که سروشکلش واضح شد بروم جست و جو کنم ببینم مداحی اش را پیدا میکنم. یا نه. خیلی امیدوار نبودم، چون از آخرین هیئتی که رفته بودم یکسالی میگذشت. شاید توی مراسم عاشورا تاسوعا، موقع مداحی و ی امامزاده عبدالمطلب روستا شنیده بودمش. برای همین احتمالش هست که کسی قبلا آن را نخواده بوده. آسمان ریسمان بافتن هایم را کنار گذاشتم و حس کردم قبلا از تلویزیون هم پخش شده.خلاصه که گشتم و دو نمونه اش را پیدا کردم. جالب این که همچین بیتی ندارد این شعر و با شنیدن دو نمونه مداحی کمی جا خوردم از تفاوت صدای ذهنم با اجراهای موجود. از همه چیز عجیب تر این که آخرش سر در نیاوردم چه طوری شد که یکهو این قدر ویر این نوحه مرا گرفت و آن قدر آن را تکرارکردم و خواندم. بی مقدمه. بی ربط به حال و هوای آن موقعم.

این یکی از اجراهاست +

۲.

در این مدت یکساله فهمیدم که اگر بخواهم مثل فانتزی هایم برنامه های دو نفره بچینم، همه شان عمدتا بی سرانجام خواهد شد و فقط بیشتر و بیشتر توی ذوقم می خورد، برای همین به مرحله ی پذیرش رسیدم که قرار نیست آدم های متاهل همه زندگی شان دو نفره بگذرد و باید برنامه های شخصی خودم را داشته باشم. برای رسیدن به کارهایی که علاقه دارم، باید خودم پیش بروم. آن قدر زندگی مشغله دارد که همسرم قدرت و توانایی زمانی ندارد که بخواهد این همه با من همپا باشد. او برنامه های خودش را دارد و رسیدگی به آن ها با توجه به هدف و غایتی که دارد طبیعتا با برنامه های مربوط به اهداف و غایات من متفاوت است. خداوند آن چه می خواهد به او برساند را از دریچه ی دیگری در اختیارش قرار می دهد. چه بسا که چندین بار این را دیده ام. پس من باید به دنبال برنامه ریزی منظم و خوبی در مسیر خودم باشم. 

۳.

یادتان می آید توی این پست از شما سوالی کردم? 

اگرچه موجب شد یک نفر به خودش اجازه بدهد هر چه دوست داشت در غیبت از من و همه دوستانی که لطف کردند به بنده و نظرهای شان را نوشتند، بگوید و با وجود تذکری که دادم و رتق و فتقی که به خیال خودش انجام داد، اما همچنان غیبتش غیبت ماند. و از همه شما عذرخواهم که چنین شد. حقیقتا من آدم ترسناکی نیستم، یعنی حداقل خودم که این طور فکر میکنم. شما هم دلیلی ندارد برای بیان صحبتتان ترسی داشته باشید. بالاخره صحبت است دیگر. قرار نیست بلایی سر همدیگر بیاوریم. اگرچه من اعتقاداتم برایم محترم است و کسی اجازه ندارد به آن ها اهانت کند، اما پذیرای نظرات محترمانه هستم. البته اگر تا جایی که حال و هوای روحی جسمی ام اجازه بدهد.

۴.

این که حرف های اولم چه ربطی به صحبت های بخش دوم داشت، تنها ربط کوچکش "پیاده روی روزانه تنهایی" بود. ساعتش را گذاشتم وقتی که نه خیابان ها خیلی شلوغ باشد نه خیلی خلوت. زمانی که خودم تنهایی بتوانم بیرون بروم. مکان خاصی هم ندارد. همین چندتا خیابان نزدیک خانه خودمان است. در مورد روند درمانم و آن چه بر من میگذرد بعدا می آیم و میگویم. 

والی الله ترجع الامور .

 

*لیلا کردبچه


بسم الرحمن الرحیم

سلاااام روزتون بخیر. این عید بزرگ و ناب رو بهتون تبریک میگم. ان شاءالله که از شیعیان و ولایتمداران حقیقی مولامون باشیم. 

عرض تبریک به محضر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف

من برای نوشتن بضاعت زیادی ندارم. برای همین هم حال خوب این تبریک رو با صحبت اضافه تری خراب نمیکنم. :)

ان شاءالله که بهترین ها رو از جانب حضرتشون عیدی بگیریم.

ان شاءالله که شاهد ثمره حقیقی غدیر باشیم . 

 

والی الله ترجع الامور .


بسم الله الرحمن الرحیم

 

گفته بودم خانه آدم مامن است، محلی که همه ی رسوبات و تلاطم های درونیت ته نشین می شوند. حتی اگر تمام مدت را تنها باشی و غم و غصه به خودت بپیچی و زار بزنی. باز هم نظرم همان است. آرامش و آرامش .

فردا سالگرد عقدمان است، من تنها توی خانه مشغولم با سابیدن و رفت و روب و لباس شستن. همزمان از غم و غصه های دورنیم زار میزنم، گریه های بلند و گریه های صاااامت. مطمئنا کسی خاطرش نیست و اصلا اهمیتی ندارد. فشار این روزهای نبودن پدر و مادرها دارد بیشتر میشود، اگرچه فشار جسمی روی دوشم آنچنان سوار نشده و میم(خواهرم) تمام مدت پابه پای من بلکه بیشتر زحمت میکشد. اما واقعا کشش روحی ام دارد رو به صفر میل میکند. شاید هم در حال سقوط است. این چند روز که ته تقاری نبود، من و میم خانه ما بودیم و ماشین بابا استارت نخورده بود. نتیجه این که باتری خوابیده بود. امروز ته تقاری حالش بهم خورد و بعد از بستری و دکتر و این ها رفتیم تا ماشین بابا را راه بیاندازیم، اما تلاش ها بی نتیجه ماند و در این اوضاع وخیم مالی بابا، بی تدبیری من یک باطری چند صدتومانی را گذاشت روی دستشان. میم از دستم عصبانی بود. واقعا کلافه کننده بود. اگر بابا متوجه شوند لابد خیلی ناراحت میشوند. خیلی از این بابت دلگیر شدم، حقیقتا زشت شد.

حالا کمی خرید کردم و برگشتم خانه، آن قدر فشار رویم بود که با باز کردن گره روسری ام گره اشکهایم هم باز شد. فردا یک امتحان دارم. هنوز فرصت نشده هیچ بخوانم. همه جا را دستمال کشیدم، اما جارو هنوز مانده است. برای فردا باید به اندازه هفت هشت نفر سالاد شیرازی درست کنم، دست هایم میسوزند، ج و وشان در آمده، از داروی ظهر به این طرف فقط چندتا شیرینی تر خورده ام و داروی عصر با یک کف دست نان خشکه. دیشب داشتم با خودم میگفتم ببین باید دیگر با مشکلات حاصل از بیماری ات کنار بیایی. شاید هرگز خوب نشدی، نمیشود که عزا بگیری. :/ بعد کمی دقیق شدم و کمی فکر کردم. سوزش و التهاب سر انگشتانم گفت زکی بچه جان، حیف نیست تو عذاب نکشی و درد نداشته باشی. علائم اصلی دیگر هم که بماند. آن دفعه از مطب دکتر و اضطراب و نگرانی و حال بدم که نوشتم چند نفر آمدید گفتید سخت نگیر زندگی سخت میگیرد و این ها. ولی والا ما به هیچ جایمان نیست این زندگی، اما بیماری و درد است که ول کن ماجرا نیست. به هر حال چیزی نیست که بگویم میگذارمش توی طاقچه تا چشمم بهش نیافتد و نبینمش و . خودش دائما دهن کجی می کند. 

[لطفا از گفتن این که برو پیش فلان دکتر و . هم خودداری کنید. چون تحت درمان هستم و حقیقتا خداست که باید شفا را در دست پزشکم قرار دهد.این ها هم صرفا درد و دل اند که از فرط بی کسی این جا بازگو میشوند.]

خانم دکتر جدیدا یک دستگاه سم زدایی دتاکس به مطب آورده اند، با تجویزشان برای بعضی هایمان نوبت میدهند و میرویم توی صف سم زدایی. جست و جو هایم نشان داد که این روش سم زدایی یونی یک روش در طب هندی ست که به روند درمان کمک می کند اما خودش درمان محسوب نشده و قدرت بهبود مقطعی و تکمیل کننده دارد. روش با مزه ای ست و به نظرم برای بعضی علائم من مؤثر بوده است اما برای بعضی هم نه! این بار نوبت سوم زدایی م را باید بروم، امیدوارم که شفا را در پی داشته باشد این راه ها. الحمدلله هر جور حساب میکنم حال و روز روحی ام خیلی بهتر از قبل است. اگر چه اگزمای انگشت اشاره دست راست و انگشت بغلی اش تبدیل به اگزمای کل انگشتهای دست چپ و راستم شده است. حتی پوشیدن دستکش نخی هم عذاب مسلم است و پوسته پوسته های خشک و خشن دستم به دستکش آویزان می شود و پوسته ی داخلی که ناخن ها را به دست وصل میکند و موقع مانیکور ناخن ها آن را میچینند توی اغلب انگشت هایم از بین رفته، اما باز هم حالم بهتر از قبل است. 

خیلی برنامه ها برای تابستان توی ذهنم چیده بودم، امید به خدا بابا مامان ها که بیایند به باقی شان هم فکر میکنم. هنوز یک عالمه از آن ها روی زمین مانده اند.

 

ما هفت دانشجوی ارشد بودیم که شامل چهارتا دختر و سه پسر میشدیم. همه به جز من مجرد بودند. با یکی از همکلاسی هایم در باره ی موضوعی صحبت میکردیم که نمیدانم چه شد بحث رسید به این جا که من از دیده نشدن حلقه ازدواج صحبت کردم و این که زیاد پیش می آید که آدم بعد از ازدواج اشتباها مورد پسند مادرهای توی کوچه و خیابان قرار میگیرد. دوستم آن موقع خنده ای کرد و کمی صحبت کردیم و از بحث رد شدیم. بعدا به من گفت که توی خوابگاه داشتم به سین میگفتم که ببین چه قدر بعضی ها خرشانس اند و با این که ازدواج کرده اند خواستگار برایشان پیدا میشود، اما ما مجرد مانده ایم هنوز و کمتر کسی از ما سراغ میگیرد. بهت زده و نگران شدم از این که بی ملاحظگی من توی صحبت کردنم موجب دلشکستگی و ناراحتی درونی دوستم شده، اگرچه همه حرفهایش را با خنده های مخصوص به خودش گفت. اما چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرده این ها نیست. اگرچه مسئله ی مهمی ست و باید دقت بیشتری بکنم منتهی یک چیزهایی هست که قدرت بیانش را برای او نداشتم. این جا ولی دلم میخواست از آن ها صحبت کنم.

اول این که خیلی از مواردی که توی کوچه و خیابان از دختر خانم شماره میگیرند، صرفا یک شماره گرفتن است و بیشتر اوقات منجر به اتفاق نهایی و مهم ازدواج نمی شود. دلیلش هم این است که صرفا بر مبنای یکسری ویژگی های کلی ظاهری این پسندیدن بوسیله اقوام آقا پسر انجام می گیرد.

مهم تر از اولی به نظرم چیز دیگری ست که باز به ظاهر دختر خانم بر می گردد. خیلی های مان هستیم که اگرچه ازدواج کرده ایم اما سر و وضع ظاهری و قیافه مان را به گونه ای تغییر نداده ایم که دیگران خیلی از آن بویی ببرند که شما متاهل هستی یا نه! مگر این که چشم شان به حلقه درون دستمان بیافتد و متوجه بشوند، در این صورت کسی که خیلی ریز نشود متوجه این مورد نمی شود. بنابراین به عنوان یک خانم مجرد دیده می شویم. اما کسانی مثل دوست من که ظاهرشان آن ها را مجرد نشان نمی دهد و در نگاه اول و حتی دوم دیگران متوجه این مسئله نمیشوند، پس خودش می تواند عاملی باشد برای از دست دادن یکسری کیس هایی که ظاهر شخص را میبینند و بنابه گمانه زنی شان عبور می کنند یا می مانند. البته این هایی که گفتم منافاتی با آراستگی و این ها ندارد، اما به نظرم باید تفاوتی میان یک خانم مجرد و یک خانم متاهل حداقل در نگاه اول باشد. 

مسئله ی مهم بعدی این که خیلی اوقات شده که دوستان ابراز کردند که خوشبحال شما که ازدواج کردید و شما که فلان و شما که بیسار. و صحبت های دیگری مبنی بر این که ما خواستگار نداریم مثل شما، ما فلان نداریم مثل شما و .! خب ولی چیزی که هست اینه که من به شخصه مطمئن هستم که اگر موارد مثل همسرنوعی من نوعی می اومد برای اون دوستانم با شرایطی که داشتند، قطعا ردشان می کردند. چه خودشان چه خانواده های ایشان. زمانی که ما قرار شد ازدواج کنیم، همسرم هنوز امتحانات پایانی دوران کارشناسی شان چندتاییش مانده بود و بعد از جلسه اول رفتند شهر تحصیل شان تا بعد از گذراندن امتحانات و با فراغ بال تشریف بیارند. آن موقع ایشان به جز رخت لباس تنشان و گوشی دستشان هیچ چیز دیگری نداشتند. هیچ چیز شامل شغل و کار و پس انداز هم می شود. یعنی حتی هنوز سربازی شان هم تمام نشده بود و وقتی رفته بودند با پدر مادرشان در میان گذاشته بودند که برایشان قدم پیش بگذارند برای ازدواج آن ها گفته بودند: "آخه شما که هیچی نداری کی بهت دختر میده" خلاصه که با همان شرایط و تکیه ای که به ایمان خودشان و خانواده شان بود و حس وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری که از جمع صحبت های دونفره و مهمتر از همه تحقیق و جست و جوهای بابای نازنینم حاصل شده بود قبول کردیم. بابا آماده ایستاده بودند تا من لب تر کنم که چه کسی آری! و بروند زیر و بمش را در بیاورند و اگر از خط قرمزهایشان عبور کرد قبول کنند و پشتم بایستند. همه یکصدا میگفتند که چشمت را باز کن او هیچ ندارد و فردا روزی پشیمان نشوی ها. امروز بگویی خدا هست و توکل کردم و فلان و بهمان. فردا زندگی و سختی هایش نزد زیر دلت و پشیمان بشوی بگویی جو زده بودم. مشاور هم گوشزد کرد که عقدتان طولانی خواهد شد، اما حواسم به همه این ها بود. اگرچه روزهای سختی داشتیم بواسطه ی امتحان های هم زمان الهی و غربالی که خدا برای آمادگی من برای روزهای سخت من را و ما را از آن رد کرد، ولی الحمدلله. 

خلاصه این که اگر میگوییم شرایط ازدواج و خواستگار و . خوب نیست، کنارش این ها هم هست. (اگرچه منکر این مشکل نیستم.)

 

+ فردا قراره برم یه جایی و توی یه جمعی که الان واقعا حوصله اش رو ندارم. نمیدونم بازخوردهایی که قراره بگیرم چیه? پریروز خونه مامان جون ترکش های حسادت یه نفر از تغییر نگاه و لحنش مشخص شد. منم فوق العاده حساس، کاملا مؤدبانه جوابش رو دادم. ولی بعدش همش مثل خوره توی جونم بود که چرا باید فلانی حسودی کنه?! بعد یاد حرفها و رفتارهای زننده دم رفتن بابا اینا بوسیله ی اطرافیان افتادم و گفتم واقعا چرا من قبول کردم پاشم برم مهمونی? واقعا بعضی حرکتا نفرت انگیزه. دیروزم پشت تلفن یه بنده خدا بعد احوال پرسی یه چی راجع به مادرشوهرجان جانانم گفت. که خب باز جوابشون و دادم. کاملا مؤدبانه. اگرچه یه حالت دلسوزانه و مقایسه ای و اینا بود ولی خب میدونم ممکنه چشم زخم بشه بعضی صحبت ها. برای همینم تو شوخی و خنده حرفم و زدم و اون بنده خدا معذرت خواهی کرد و حرفش و پس گرفت و از خدا برای خودش طلب بخشش کرد. میم میگه وای چه قدر حساس شدی جدیدا. نمیدونم والا. به خاطر غلبه ی سوداست یا واقعا جای محافظت و برخورد داره این حرفها. آدم قبل ازدواج خیلی راحت تر از کنار حرفها عبور میکنه، ولی الان میبینم که انگار اون نگاه آهو وار من در مورد همه صدق نمیکنه. :|

 

و الی الله ترجع الامور .

*محمود دولت آبادی


بسم الله الرحمن الرحیم


در این شهر بزرگ و دنیای پر از هیاهو، هر کجا که باشم پر پرش بتوانم یک روز یک جا ماندن را تاب بیاورم. بعد از آن دیگر پیمانه ام پر می شود و کلافگی از روح و روانم سر ریز می کند. 
و قسم به خانه مان، به این لانه کوچک وقتی که به آن می رسم. پا گذاشتن در آن همان و ته نشین شدن همه مرارت ها و کلافگی ها همان. انگار که آبی ست روی آتش. نمیدانم چه سری ست آرامش این چهاردیواری . تنها و بی کس در پناه محبت خدا . آرام آرام .
دلم میخواهد چند روزی خانه خودم بمانم .

و الی الله ترجع الامور .

*عراقی


بسم الله الرحمن الرحیم

هر چه پیش می رود اندازه قدم هایش بلندتر می شود. یکی هم نیست بزند سر شانه اش و بگوید: هی با تو ام? کجا با این همه دستپاچگی?
روزهای ۲۶ سالگی را می گویم. با این که هیچ وقت، تصور خاصی نسبت به هیچ سنی نداشته ام و هیچ حس خاصی با سن مشخصی تو ذهنم گره نخورده، ولی خاطرم هست آن موقع ها که کوچکتر بودم، گمان می کردم ۲۶ باید برای سن یک آدم عدد بزرگی باشد. یعنی انتظارم بود کسی که به ۲۶ و ۲۷ رسیده باشد، لابد خیلی خیلی بزرگ شده است. حالا ولی اوضاع فرق می کند. تجربه ی زیسته ام از چیزهای دیگری حکایت می کند.

+وقتی که این جا را شروع کردم چه قدر جوان بودم .

و الی الله ترجع الامور .

بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی عجیب دلم می خواهد خانه داری و همسر بودن شغلی میشدند که می توانستم از آن ها مرخصی بگیرم.
گاهی محبت هم آن قدر قوی نیست که تو را سر پا نگه دارد. محبت تو به این زندگی، به مخاطب خاصت. زندگی همیشه صحنه های رمانتیک به یادگار مانده از داستان ها و قصه های دلنشین نیست. گاهی زورت نمی رسد به خیلی چیزها.
مرا ببخش که از همسر ایده آلت یک دنیا فاصله دارم .

والی الله ترجع الامور .

بسم الله الرحمن الرحیم
مدتی ست که سرطان سینه پیچک شده و از تنش بالا رفته اما درد و دارو و .
می گوید: "حالم خوش نیست و نایی در بدنم نمونده ولی نمی خوام غر و ناله کنم. می خوام از این دروازه استفاده کنم برای پل زدن به خدا"

و الی الله ترجع الامور .

*منزوی

بسم الله الرحمن الرحیم

لابد پست قبلی را خوانده اید، که اگر نخوانده اید، بی زحمت نگاهی بیاندازید. سوالی داشتم از شما، ان شاءالله که بی پاسخ نماند.


+شما به عنوان یک خانم متاهل، در زندگی مشترک تان، در چه اموری مستقل عمل می کنید? استقلال در زندگی مشترک را چگونه برای خودتان تعریف کرده اید?! آیا اصلا چنین چیزی برای شما پسندیده است؟

+ شما به عنوان یک آقای متاهل، ترجیح می دهید، خانم شما در چه اموری مستقل عمل کنند? به نظر شما تعریف یک خانم محکم و لطیف چیست? اصلا چنین ترکیبی را برای یک همسر می پسندید?! از نظر شما تکیه کردن به مرد توسط همسر، در چه جاهایی از زندگی مشترک، موجب خستگی و کلافگی مرد خواهد شد?!

پ.ن: احیانا اگر سوال ها خشک و دوست داشتنی نیستند، ببخشند دوستان. برای من خیلی مهم است پاسخ این سوال ها. دور و برم مدلهای مختلفی میبینم. تشخیص این که بعضی بواسطه مسیری که زندگی اجبارا برایشان تعیین کرده این طور عمل می کنند یا این که واقعا راضی هستند سخت است. اما در میان پست های وبلاگ های آقایان چند مورد دیده بودم که به این مسئله اشاره شده است. این مسئله منظورم این سوال "اگر من روزی دیگر در کنار خانمم نباشم، آیا او از عهده خودش و خانواده باقی مانده بر می آید؟" است. برایم پاسخ هر دو طرف جالب، خواندنی و حائز اهمیت است.


پ.ن۲: البته از همه دوستان و بزرگواران، اعم از مجرد و متاهل که زحمت می کشند و پاسخ می دهند سپاس گزارم.

بعدا نوشت:



و الی الله ترجع الامور .


بسم الله الرحمن الرحیم

مردها، نمیدانم شاید همه شان هم این طور نباشند، شاید حرفم آن قدرها هم فراگیر نباشد ولی مردها از یک جایی به بعد، از این که ابر قهرمان زندگی ات باشند خسته می شوند. گاهی دلشان تکیه گاه می خواهد. یک خانم محکم و لطیف که از پس خودش بر می آید.

والی الله ترجع الامور .

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا ببخشید اگر هعی پشت هم گند میزنم و مثل آدم های دست و پا چلفتی خراب کاری می کنم. خداییش یک جاهایی می مانم که دعا کنم خراب کاری ام، خراب کاری حساب نشود. :| می دانی که از چه چیز حرف می زنم. از آن وقت هایی که کار خیط شده و من مرددم بین دعا کردن و از تو خجالت کشیدن و دعا نکردن و از استرس تا مرز جان دادن رفتن.
خدایا ممنون که بدون این که به رویم بیاوری به حرف هایم گوش می دهی. ممنون که حتی وقتی خیلی اوضاع خراب است و رویم نمی شود مستقیم چیزی بگویم یا بخواهم، یک طوری می گذاری با امامم راحت تر صحبت کنم. بلکه هم از استرس نمیرم.
خدایا ممنون که خدای ما خراب کارها هم هستی.

+ دلم میخواست پویش موثرترین وبلاگ ها را شرکت کنم و ممنونم از خانم الف جان :) بابت دعوت. اما فعلا وقت نمیشه. اگر شد احتمالا بعد از موعد هم بشه می نویسم ان شاءالله.

والی الله ترجع الامور .

دوباره نوشتمش، از اول اول، با تاریخ و جزئیات مکالمات. استادم گفتند که بنویس من امضا می کنم و اضافه کردند که نمیدونند تقصیر با چه کسیه? گفتم من دنبال مقصر کردن خانم نون نیستم. خدا وکیلی خیلی کمک کرد و اون روزی که دربه در و آشفته رفتم دانشکده و گفتم که دیگه این جا هم نمی نویسم از حال و روز جسمیم، اونجا نشست و به حرفهام گوش داد و هر بار مهربون من و دل داری داد. حرفهایی که به مامانم نزده بودم و بهش گفتم و گفت که نگران نباشم و باید محکم تر از این حرفها باشم. گفت که اگر لازم شد خودش هم با استاد صحبت می کنه. خواستم که شرح بیماریم پیش خودمون بمونه و قبول کرد و با محبت تمام پیگیر کارم بود. در اصل به جای خانم "ب" که مرخصی زایمان رفته اومده و الان هم منشی دفتر مدیر گروه هستند ایشون و هم کارشناس گروه. هر بار استادم من و دیدن گفتند که فلانی پیگیر باش، با خودش حل میشه حل میشه خانم "نون" و کادر اداری کارت حل نمیشه ها، خودت پیگیر باش. چند بار به خاطر تاکید استاد از خانم نون پرسیدم که من باید چه کاری بکنم و گر نیازه بگه تا خودم برم پیگیر بشم. خواستم شماره تماس یا اسم کسی که نیازه بهش مراجعه بشه رو بهم بگه. ولی گفتن نه. سیستمی خودش حل میشه. حالا این برام داستان شده و آموزش کل میگه چرا زودتر اقدام نکردی واسه گرفتن درس و میره ترم دو این سال و باید دو و خرده ای شیرین بدم دانشگاه. :| یعنی یک سال بدو بدو کردم برای فروش محصولات فروشگاه م تا شندر قاز دستم و بگیره. حالا .
الان همه توی دانشکده متوجه اند تقصیر با چه کسیه و قضیه چی بوده، ولی هیچ کس حاضر نیست بگه اظهارات دانشجو درسته و تایید کنه نامه ای که نوشتم رو. دوباره آموزش کل نامه رو برگشت زده و گفته چرا در مورد متن اظهارات دانشجو تایید یا عدم تایید حرفهاش چیزی نمیگین?
واقعا فشار عصبی زیادی داره این کارهای لعنتی. اصلا جسم و روحم کشش نداره دیگه مثل گذشته. لعنتی نمیدونم کل انرژی هامو کجا جا گذاشتم.
یک عالمه عذاب وجدان داشتم برای نوشتن نامه و این که بگم خانم "نون" راهنمایی درست نکرد ولی خب چی کار می کردم?
قرار شد اگر فردا دوباره به همین منوال بگذره، نامه ببرم به مراجع بالاتر و شکایت کنم.

اگر دوست داشتید واسم دعا کنید. گره رو گره شده همه چی.
ممنونم

و الی الله ترجع الامور .

بسم الله الرحمن الرحیم
فقط مونده بود به گریه کردن هام، گریه کردن جلوی فلان مسئول آموزش کل رو هم اضافه کنم.
واقعا طرز برخوردشون دلگیر و نامناسب بود. فکر کن داری صحبت می کنی، یهو برگردن بهت بگن سه بار این و گفتی. :| من . افق .
یعنی دانشجوهای منتظر پشت در کپ کردن که اون مدلی زدم از اتاق بیرون. متنفرم از این که یه سیستم مریض باعث بشه من نگی هام بروز پیدا کنه جلوی نامحرم. واقعا نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم.
میشه واسم دعا کنید
حالم خوبه اگرچه شرایط خوب نیست
الحمدلله.
بالاخره بعد از حدود یک سال پوست دارم می گذارم و از پیله افسردگیم دارم میام بیرون .
آدم های دور و برم تغییری نکردند، شرایط جسمیم تغییری نکرده و خیلی چیزای دیگه، اما حرفهای حاج آقا پناهیان کاملا روی ناخودآگاهم اثر گذاشت. بعد از مدت ها وسط سبزی پاک کردن و کار خونه خلوت تنهای خودم رو جهت دادم. رزق بود. بدجوری رزق بود.
فهمیدم که شرایط همینه که هست، این منم که باید خودمو تطبیق بدم. بیماری نمیره، کارها پیش نمیرن، ضعف جسمی مونده سفت و سخت ولی این وسط میشه خوب بود. میشه سر حال بود. یعنی خدا خوب وسط همه دربه دری هام بهم گفت، برنامه ریزی، برنامه ریزی .
بهم گفت بقیه رو توی زندگی به خاطر من دوست داشته باش. نه به خاطر خودشون، به خاطر من دوست داشته باش. به نظرم من خیلی راه دارم تا دوست داشتن هام رو خالص کنم. به این فکر کردم که واقعا چه طور می تونم تفکیک کنم ناخالصی های این قضیه رو

یه وقتایی این قدر زندگی سخت میشه که دلت می خواد یه نامه مختصر و مفید بنویسی و یه روزی که شریک زندگیت نیست،چمدونت و جمع کنی و بری. که اونم راحت زندگی شو بکنه. که حس نکنی چه قدر حس عذاب وجدان داری از خراب کردن روزای خوب زندگی یه نفر دیگه .

خیلی درگیر اتفاقات امروزم.خیلی. این جا نوشتن آرامشم رو بهم می زنه. ولی نیاز داشتم به صحبت کردن.
ببخشید ذهن پراکنده من رو

والی الله ترجع الامور .

بسم الله الرحمن الرحیم
خب یکی هم نیست بگه چرا?! واقعا چرا چون می کنید?! بابا محض رضای خدا یک مقدار این مقالات فلسفی و ترجمه ها رو روون تر بنویسید. یک عدد مبتدی اگر بخواد بخونه . دیوونه شدم رسما. اه .
حالا سوای از غرهای بالا، باید بگویم خداجان ممنون. خیلی ممنون. قشنگ صاف گذاشتی توی کاسه ام. انتظار گدا چندتایی پول خرده بود ولی اوستاکریم پول خرد در مرامش نیست. یک یاری درسته گذاشت توی کاسه ام.
می دانید از چه حرف می زنم? از سیب کال پست قبلی صحبت می کنم. سیب کالی که تا نرسید نیافتاد توی کاسه ام. خیلی خوب، درست همان موقع که باید آمد و نشست همان جا. خلاصه که دردسرتان ندهم، کتاب عزیزی که یک عالم این پا و آن پا کرده بودم برای خواندنش، بالاخره گفت بیا، بیا مرا بخوان. مرا خواند و من خواندمش. هوووف. آبان 95 کجا و روزهای پایانی دی ماه 97 کجا. اول کتاب طبق عادتی تاریخ شروع خواندن را نوشته بودم، اما تا همین چند روز پیش نخوانده، ابتر مانده بود توی کتابخانه کوچک.
از چه حرف می زنم? کتاب دغدغه های فرهنگی را می گویم. دلهره و حال های خرابم را شست و رفت. بهترم. کمی بهتر. البته روزهای کتاب به دست خیلی خوب بودم. حالا کم کمک اثرش دارد کم رنگ می شود ولی واقعا بهاری بود در این خزان من.
در این روزها به معجزه دوباره ای برای زنده شدن نیاز دارم. از جنس نگاه اهل بیتانه. نگاهی که دل سرد و سنگی را آب کند باز. منتظرم ذوب بشوم. مثل تابستان سال 90. به همان حد معجزه واجبم. به همان حد بل بیشتر.
التماس دعا
والی الله ترجع الامور .
*صائب تبریزی

بسم الله الرحمن الرحیم
میوه اگر زودتر از موعد به دستت برسد کال و نارس است و بابت طعم ناپخته ای که دارد دلت را می زند و تو با وجود همه خوشمزگی هایش قدر و ارزش آن را نخواهی دانست. هر چیزی زمانی دارد، وقتش که برسد، می رسد و شیرینی اش خوب به جسمت می نشیند. باید وقتش رسیده باشد .
کتاب ها برای من همیشه همین طورند. با همه کتاب هایم این را بارها چشیده ام، تا زمانشان نرسد مزه شان زیر زبانم کال است و روی دور کند یک جایی مزه کردن شان متوقف می شود.
نفس عمییییق . چه خوب شد خواندنش حالا، این طور در این مدت .
بعدا می آیم، می گویم.

پ.ن: لطفا می شود برای افزایش روزی های معنوی ام برایم دعا کنید?بسیااااااار در تنگنای روحی هستم. الحمدلله که خداوند همیشه حواسش به گشایش دل بنده های ناخلفش هست.

و الی الله ترجع الامور

واکنش مردهای دور و بر موقع خوردن غذای همسر
1
- مرد همون طوری که لقمه اول به نیمه های زبونش رسیده: خانم. میگم جدیدا دستت لرزش پیدا کرده? یا شاید بازم موقع ریختن نمک ادویه غذا حرفای اقدس خانم از پشت تلفن حواست و پرت کرد?
- خانم خونه: :/ :| میگم اصلا این غذا به پرزهای چشایی شما برخوردم کرد?

2
- مرد که در حال خوردن آخرین قاشق غذاشه میگه: الحمدلله.
+ خانم خونه که از لقمه اول به دهان مبارک همسر خیره شده میگه: طعمش خوب بود? خوشمزه بود?
- مرد خونه که لقمه اش رو قورت داده و داره یه تیکه نون میخوره میگه: خب اگه بد بود که میگفتم.
+ خانم خونه: :/ :|


جدا، چراا!!!

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به شما همراهان عزیز و بزرگوار. دوستانی که مایل هستند در این شب های زیبا و بلند زمستانی چراغ شادی را در خانه نیازمندی گرم کنند، لطفا هر چه در توان دارید را برای کمک به این شماره کارت واریز کنند.
۶۰۳۷۷۰۱۱۹۲۵۱۸۹۸۰
خانم رئیسی
ان شاءالله که امام عصر عج الله تعالی فرجه شریف، دستگیر شما در زندگی تان باشند. این مادر سرپرست خانواده هستند و چهار فرزند دارند.
دوستانی که قادر هستند این متن را با دیگران به اشتراک بگذارند.
یلدایتان مهدوی

والی الله ترجع الامور .

بسم الله الرحمن الرحیم
روزهای نرم و نارنجی پاییز و گره خوردن شان با ایام شادی و شعف اهل بیتانه بر همه مان مبارک باشد.
الحمدلله که خداوند برای ریزش رحمت بی کرانه اش بر قلب و جان شهر و روح مان، بی بضاعت دستان کوچکمان نگاه نمی کند و هوای مان را با دست و دلبازی های مخصوص خودش دارد.
گذر این چند روز در خانه کوچکمان از تمام لحظه های این چند ماه سرسبزتر و سریع تر بود. مانند خاطره ی مزه کردن نوشیدنی داغی در میان سوز زمستان کنار محبوب جان و دل. همین قدر دلچسب
خدا را شکر از بابت برکاتی که این خانه مجازی برایم داشته است و دلم را گرم کرده و جانم را میان مردگی ها زنده کرده. :) به دعاهای فوق العاده ی همیشگی تان حالم روبه راه است الحمدلله.
این دو سه روز به دیدار یک خانواده دو نفری مجازی نائل آمدیم که بسی روح و روان مان را تازه کردند و به خانه مان گرمی بخشیدند. خلاصه که دوستانی که تشریف می آورید اصفهان، ما بسیار خرسند می شویم از میزبانی و دیدار شما.
والی الله ترجع الامور .

*ارفع کرمانی

بسم الله الرحمن الرحیم
از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام
آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده ام

نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام

چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام

از من بی عاقبت، آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سر افسانه را گم کرده ام

طفل می گرید چون راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده ام؟

به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام

+ و التیام تمام دردهام شدی .
++ باشه دیگه حرفی نمی زنم. اشتباه کردم جز پیش خودش حرفی رو زدم.

پ.ن: غصه هایم را ریختم دور در میان دفتری .

و الی الله ترجع الامور .

*روح الله پیدایی

بسم الله الرحمن الرحیم
ناهار را که خوردیم مشغول شستن ظرف ها شدم و زیر لب با خودم غر غر می کردم. دستی به پاچه شلوارم چنگ زد اما زمزمه های من گوش هایم را کیپ کرده بود تا بشنوم آن پایین کسی چیزی می گوید.
مامان از پشت سرم می آیند، به سمت امیر دولا می شوند و می گویند: "الهی من فدات شم. پلک ببین میزنه به پات میگه آب میخوام"
لیوان را بر میدارم و خودم را با امیر هم قد می کنم. نفس های کوچکش که به صورتم می خورد، پرش قلبم را توی سینه ام احساس می کنم. قلپ قلپ . حسابی تشنه است

پ.ن: دلم همچین نفس های کوچکی را خواست
پ.ن2: ای صاحب همه نفس های کوچک، به حق نفس گرم و کوچک نوزاد کربلا، هوای دل های داغان مان را داشته باش .

و الی الله ترجع الامور .

 بسم الله الرحمن الرحیم


1
اول از هر چیزی ممنونم از تک تک شما دوستان و بزرگواران که به بنده محبت داشتید. اجر شما با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
2
اصلا نمی دانم گفتن از حال و هوای روحی و جسمی ام آن هم این قدر روشن و واضح، این جا میان دید مردان و ن کار درستی بود یا نه! اما امیدوارم که کار اشتباهی را مرتکب نشده باشم. 
3
دوشنبه هفته قبل به خاطر ادامه پیدا کردن بیماری با مطب تماس گرفتم و از منشی سوال کردم که مراجعه کنم یا نیازی نیست، که منشی گفت بله حتما تشریف ببرم. 
چند دقیقه بعد یادم افتاد فراموش کردم نوبت بگیرم، تماس گرفتم و گفتم نوبتی می خواهم، گفت نوبتی نداریم، برای همین دوباره به حال بدم اشاره ای کردم. خلاصه که گفت حتما بروم. 
رسیدم مطب اما بر خلاف انتظارم آنچنان شلوغ نبود. به عنوان آخرین نفر برایم نوبت زد.
آن قدر منتظر ماندم تا به جز دو سه نفر دیگر کسی توی مطب نبود. از نشستن روی صندلی کلافه و خسته بلند شدم که منشی اشاره کرد بروم داخل. 
وقتی مقابل دکتر نشستم، سندرم پاهای بی قرارم شدیدتر شده بود و با عجز و لابه شرح حال می دادم. دکتر هم از وضعیتم تعجب کرد و پرسید که تا به حال سابقه داشته این طور باشم یا نه و بعد از آن طبق احتمالی که می داد گفت که باید برایم چکاپی بنویسد. کلماتش مثل اسیدی بودند که توی معده ام غل غل بزند و باعث شود دست و پایم را گم کنم. اما خب می دانستم که احتمالی که می دهد زیر صفر است و از دادن یک پول چکاپ بی خود دیگر منصرفش کردم. اما جالب این جاست که از همان چند کلمه حرف و آن احتمال رد شده کاملا متلاطم شدم و انگار پاهایم را به زور باخودم می کشیدم. 
دارو را از عطاری طبقه پایین گرفتم و موقع حساب کردن مسئول داروخانه پرسید که چرا آن قدر مضطربم؟! او از دلم خبر نداشت اما من فقط به گفتن "حالم خوب نیست" بسنده کردم و رفتم بالا. گوشه ای ایستاده بودم تا نوبت نشان دادن داروهای من برسد و تلاشم را می کردم تا گلوله های داغ آماده شلیک از چشم هایم پایین نریزند. وارد اتاق دکتر شدم، من و منشی و آن خانم و آقا و دخترشان. به منشی گفتم که اگر بشود من بعد ان ها بروم داخل و دارویم را نشان بدهم، اما گفت که خانم دکتر اصرار دارند. داروها را بردم سر میز دکتر و همین که شروع کردند به توضیح دادن صورتم گلوله باران شد. دکتر که انتظار چنین واکنشی را نداشت سریع خودش را جمع و جور کرد و دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت با این دارو حل می شود. حل می شود. و من خجالت زده از خانواده ای بودم که آنجا توی اتاق دکتر نشسته بودند ولی خب دیگر این چیزها مهم نبود. خدا حافظی کردم و بیرون آمدم. به خاطر همان چند کلمه و استمرار این حال های لعنتی تا خانه گریه کردم .

به حول و قوه الهی از جمعه صبح حالم کاملا خوب شده تا الان و این را مدیون دعاهایتان هستم و امیدوارم که خداوند این امتحان را برایم به پایان برساند چرا که خواب های مدام این هفته ام حاکی از نفس نداشته و نای از جان رفته است. الحمدلله انگشت هایم هم با وجود بهتر شدن بیماری حالشان بهتر است و ترکهایشان خوب تر شده و تلاشم را می کنم که دستکش هایم را مرتب دست کنم و دست به آب نزنم . ان شاءالله که خداوند هیچ کس را گرفتار بیماری نکند .
5
از صالحه جان ممنونم بابت دعاهای خوبی که توصیه کرد و مرهم بر بی قراری قلبم گذاشت. واقعا حالم را بهتر کرده و روحیه ام بالاتر آمده است. 
6
یک دختری دارم که به حرف زدن با من نیاز دارد ولی حقیقتا روح و روانم کششش را ندارد و نمی دانم باید چه کار کنم؟ وقتی یادش می افتم حسابی دمق می شوم. میم پدرش را از دست داده و با تهدید های خانواده پدری اش مبنی بر این که اگر مادرش با عمویش ازدواج نکند او را از مادرش می گیرند، حالا خیلی وقت است دختر عمویش شده. اما داستان از این قرار است که عمو بسیار بد خلق و دست کج است و تمام عمرش را توی زندان سپری می کند و حضورش چیزی جز کتک زدن بچه ها و بد رفتاری با آن ها به همراه ندارد. این خانواده واقعا به کمک نیاز دارند و الان تا جایی که اطلاع دارم مادر در حال جدا شدن از این عموست و پسر خانواده هم دارد به راه های خلاف کشیده می شود. فقر و تنگدستی شان بی داد می کند و خرجی که خیریه و کمیته امداد برایشان در نظر گرفته کفاف زندگی این بانوی بزرگوار و چهار بچه کوچکش را نمی دهد. میم از شاگردهای من توی خیریه بود و مرتب اقدام به خودکشی می کند. واقعا نمی دانم چه طور می شود کمک شان کنم. گاهی از خودم متنفر می شوم از این حجم از رفاه و بی عرضگی و حقیقتا برایم سوال است که چه طور می گذرانند و روزها را شب می کنند. بسیار به دعای خیرتان نیاز مندیم. این خانواده همان خانواده ای هستند که پارسال معرفی کردم و گروهی از دوستان لطف کردند و مبالغی را برایشان به کارت بنده واریز کردند. الان ایدهی دیگری دارم در راستای کمک مالی به آن ها که با همکاری شما دوستان امکان پذیر است. ان شاءالله در پست های بعدی به اطلاع علاقه مندان می رسانم.

 

پ.ن: حالا فهمیده ام که علی رغم این که همه می گویند دل گنده امّا صبرم بسیار کم است و تازه میان این امتحانات الهی ست که معلوم شده چه قدر دست و بالم خالی ست. ان شاءالله 

و الی الله ترجع الامور .

 

*بهرام سیاره


بسم الله الرحمن الرحیم
خودم، خونه زندگیم، در و دیوار خونه، ظرفا، لباسا و همه چیزم روی هواست. یک شه به تمام معنا که به خودی خود حوصله خودشم نداره و دلش میخواد شب بخوابه و صبح بیدار نشه هرگز. خسته و کلافه و درمونده ام.
بر اثر بی حواسی این یکی سنگ عقیقی هم که خانم دکتر واسم تجویز کرده بود باز رفت توی چاه دستشویی. با این که روسریمو محکم روش بسته بودم ولی تق افتاد و رفت.
میشه دعا کنید واسم
رسما از پا افتادم
داروها اثر نمی کنند.
یعنی حتی چیزایی که توی روایت ذکر شده من استفاده می کنم به دستور پزشک، اثر عکس داره روی من.
به معنای واقعی گند زده شده توی خونه داری و اعصابم.
خیلی دعام کنید لطفا.
و الی الله ترجع الامور .

 
بسم الله الرحمن الرحیم


وارد مطب که شدم منشی رفته بود آبدار خانه برای همین هم راحت توی دفتر نوبت دهی اش ریز شدم. آن خانم منشی دیگری که یک پسر بچه دارد، آن روز قرار شد نوبتی برای دوازده شهریور برایم بزند، گویا یادش رفته بود. اسمی توی دفتر از من نبود. البته یک اسمی بود که فامیلش شبیه من بود، خب لابد حدسی نوشته، برای همین اشتباه کرده است. نیست من مشتری ثابت خانم دکتر هستم! ریز و درشت مطب من را میشناسند. از اهالی سالن ماساژ گرفته تا این طرف توی مطب، هر سه تا منشی. خلاصه که منشی آمد و گفتم نوبت داشتم ولی نوشته نشده، چیزی نگفت و پولم را حساب کردم رفتم نشستم.
روی صندلی نشسته ام تا نوبتم بشود، این بار تپش قلب خاصی نداشتم و همین طور بی خیال منتظر بودم. دستم را توی کیفم فرو کردم و میان برداشتن، تسبیح و صلوات شمار و گوشی مردد ماندم. تمرکز خوبی برای صلوات فرستادن نداشتن، حوصله کتاب الکترونیک هم نبود، برای همین سرم را بردم توی گوشی و عکس های گالری را ورق زدم. عکس های ترو تازه ای که خانوادگی گرفته بودیم را ورق زدم، تا آن جا که پوشه سیصدتایی عکس هایش تمام شد. این یکی را بستم و رفتم سراغ آن یکی پوشه که از گوشی همسر ریخته بودیم و چیز خاصی دستت را نمیگرفت. بالاخره توی گوشی مردها نباید دنبال چیز خاصی بود، انتظار زیادی ست دیگر. اما از بین آن چند تا یک چیزی بود که دلم را برد. عکس آقاجون بعد از فوت شان بود. 
کل بدن بلند بالایشان شده بود استخوان خالص با یک صورت زرد رنگ که چه قدر دلم را بهم مچاله می کند. آخر شما صورت سفید و خوشگل آقاجون را ندیده بودید که بدانید از چه چیزی حرف میزنم. از آن عکس پرت شدم به مردشور خانه قمشه. همه بیرون ایستاده بودیم زیر سایه درخت ها تا خبرمان کنند که برویم و آقاجان را بعد از غسل و کفن ببینیم و تا دیدارمان به قیامت بیافتد، یک بار دیگر دیده باشیم شان. 
یکهو همهمه شد. از داخل مردشور خانه صدا زدند که خانواده متوفی بروند و مرده را ببیند. من که همیشه عذاب نرسیدن به موقع گریبان گریم هست، آنجا هم داشتم له میشدم که چرا نرفتم ببینمشان?! چرا پیله نشدم به همسرم، وقتی آن شب با گریه گفت که باید برود لباس مشکی بخرد? دویدم طرف مردشورخانه و گریه می کردم. قلبم توی سینه ام جا نمیشد. آب دهانم به زور ماهیچه ها پایین میرفت. در عرض همین چند لحظه همه آنجا را شلوغ کردند. کسی از داخل اتاق شستشو بیرون آمد. پیرمرد نهیفی بود که با زور عصایش خودش را نگه داشته بود. خدای من، انگار آقاجون رعنای مان کوچک شده بود. بعدا فهمیدم که آن پیرمرد، عمو امرالله بوده است. برادر آقاجون.
من گریه می کردم و می لرزیدم. همسر و شوهر عمه زیر کتف خواهر و عمه را گرفته بودند و از اتاق بیرون می آوردندشان. نیمه جان بودند و پاهایشان روی زمین می کشید. همه را داشتند بیرون می کردند. ازدحام مردها نمی گذاشت بروم داخل. پسر عمه همسر هم پشت سرم ایستاده بود و هنوز توی بهت بود که چرا وقتی وسط دوره آموزشی سربازی بوده و نمی توانسته بیاید خانه، باید آقاجون مرده باشد. می خواستیم برویم داخل که یکهو گفتند بقیه سر مزار مرده را ببینند. من می دانستم که نباید یک بار دیگر فرصت را از دست بدهم، عنان از کف دادم و جیغ می زدم. نهههه من باید ببینمشون. نهههه بزارید من برم. 
بابا که تقلای من را دیدند، دستم را گرفتند و از وسط جمعیت برایم جا باز کردند، خواهش کردند که پارچه را از روی صورت مرده کنار بزنند. با بهت به صورت زیبای سفیدشان نگاه می کردم. آقاجون مگر می شود با این همه زیبایی و تازگی رفته باشی از پیش ما? صورتتان درست شبیه آن شبی بود که رفته بودید حمام و لپ هایتان به خاطر کیسه کشیدن گل انداخته بود. همان شب جشن عقدمان. یادتان هست? دور اتاق چرخیدید برای همسر شعر خواندید و دست زدید. همان قدر قشنگ. همان قدر لطیف. این صورت بیشتر به زنده ها می ماند. با بهت به صورتتان نگاه می کنم و چند بار بر می گردم سمت بابا و می پرسم می شود بوس شان کرد؟ می گویند بله. اما من بیشتر از جواب بله، منتظر تردید ترس های درونی خودم هستم. چشم به روی همه چیز می بندم و فقط تو را می بوسم. 
ظاهرا نوبتم شده است، منشی صدایم می زند. داخل اتاق که می شوم، مثل همیشه می خندم و میروم می نشینم. مثل همیشه منتظر حرف های دلگرم کننده همیشگی خانم دکترم هستم. آخر یک آرامشی دارد که به آدم منتقل می شود.
برگه چکاپ را بر می دارد و خط به خط می خواند. به من نگاه می کند و می گوید که توده ها خوش خیم اند، اما باید برای مشاوره به مرکز تخصصی فلان مراجعه کنم تا اگر لازم باشد نمونه برداری کنند. آدرس و شماره تلفن را می خواند، کمی دستپاچته شده ام، تلفن را دوباره تکرار می کنند. تذکر می دهند که شاید به جراحی نیاز باشد. باید از الان آمادگی اش را داشته باشم.
و من به گریه های روی تخت مطب متخصص فکر می کنم و آن دستگاهی که روبه رویم بود و از آن تو یکی یکی توده ها را می شمرد. به حرفهای آن دکتر فکر می کنم که وقتی گریه ام را دید گفت که چه قدر لوس ام و چیز مهمی نیست و جراحی نیاز ندارد. به حرف های زن عموی آقای پلاک در مورد توده و و حشت دختر متخصصش از جواب چکاپ مادر. و روی تخت آن روز اشک هایم ریختند پایین با این حرف ها. انگار هر توده ای که پیدا می شد سیخی بود که توی قلبم فرو می رفت. 
از مطب بیرون آمده ام و به این فکر می کنم که دیگر جای گریه نیست و باید به همان چند قطره اشک آن روز بسنده کنم. می توانست بدتر از این ها هم باشد. می توانست .
دو چکاپ دقیق تر پیش رو دارم، یکی فردا برای پیگیری بیماری قبلی و یکی شنبه برای این گوشواره جدیدی که باز آمد آویزانم شد.
دارم به این فکر می کنم که هر چه در امتحان های قبلی نوشته بودم پاک شده، حالا باید از نو بنویسم. خدا کمکم کن مایه ی رشد باشد، نه سر شکستگی.
پ.ن: میشه برام دعا کنید?هیچ کسی خبر نداره. دلمم نمیخواد به کسی بگم. این تازه بیشتر نگرانم می کنه. چون هیچ تجربه ای ندارم.

و الی الله ترجع الامور .


بسم الله الرحمن الرحیم
همون طور که از عنوان حدس زدید، پست حاوی محتوی خاله زنکی و غرناکه، پس بی زحمت هر کسی میبیند وقتش تلف میشود نخواند.
در دنیای واقعی، برای هیچ کسی دیگر نمی توانم حرفاهایم را بزنم و واقعا دلم هم نمی خواهد اگر موقعیتش پیش آمد حرفی بزنم. برای همین این جا می نویسم بلکه آن سهم چند هزار کلمه ام جبران شود.


پست های قبلی خاطرتان هست? همان که در مدح و ستایش کلاس ورزش و حال خوب بعدش برایتان سخن راندم? همان را می گویم. این بار که از دکتر داروگرفتم، خیلی خوب و مامان اثر کرد و علائم بیماری خیلی زود رفع شدند، اما از یکشنبه میانه کلاس علائم بیماری یهو به من هجوم آوردند و من خیال می کردم که از شدت خستگی حالی به حالی میشوم و حتما باز هم قندم افتاده و از این دست احتمالات همیشگی که من بوسیله ی آن ها جیب هایم را پر می کنم تا در مواقع وم درشان بیاورم و دلایل ضعف و سستی ام را بیان کنم. :/ کلاس که تمام شد من از باشگاه به خانه مامان شماره 2 روانه شدم و از فرط بی حالی به زبان بسته ای میماندم که در بیابانی رها شده و آب و نانی به او نرسیده است. اما خب این خلاف واقع بود چون عمرا مامان ها بگذارند یک لحظه دهانتان استراحت کند و از شدت مهربانی هی چیزهای خوشمزه می آورند و می گویند بخور جانم. چرا هیچی نمی خوری. خلاصه که ما هی چیزهای مختلف خوردیم و هی بی حال ماندیم تا این که شب برگشتیم خانه خودمان و از فردا صبح مچ دستم تا روز بعدش فلجم کرده بود. حتی نمی توانستم یک بشقاب را توی دستم بگیرم و بسابم و به فلاکتی و آه و اشکی گذراندیم تا روز موعود سه شنبه جلسه بعدی. چشمتان پر نور باد :| و از گزند و بلایا دور باد، من آن روز توی آن یکی پست آمدم گفتم به به، به به از این همه گل و بلبل و نوا و آهنگی که نیست من چه قدر خوشبختم و کلاسمان چه قدر خوب است. :| بله. و درست از همان فردای آن پست، استادجان سی دی جان شان را آورده بودند و شور و طرب را به کلاسمان هدیه کردند :/ :| حالا اصلا صدای استاد نمیومد، همه هی میگفتن کمش کنید، کم، کمتر، استاااااد ما نمیشویم. و نهایتا یک صدای خفه ای بود که از آن گوشه های کلاس می آمد. و باید مراقب این چشم های شورم باشم، چون هر بار که از چیزی حرفی زده ام یک اتفاق شومی افتاده. مثل آن روز دم حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی که آن برادر فنچ از در حوزه بیرون آمد و رفت که سوار ماشین حوزه شود و من داشتم به ماشین نگاه می کردم و می گفتم نگاه کن این فنچا همه چی دارند، ما اون وقتا هی باید ازشون برای هر برنامه ای با التماس دو قرون پول می گرفتیم، و رویم را بر گردانم و باااامب. ماشینش با یک پژو دویست و شش تصادف کرد. خودم از حرفم ترسیدم و خنده ام گرفت و آن یکی بار دیگر که . و هر وقت هم من باب حال خوبم سخنی از حلقم خارج شود، بلافاصله علائم بیماری از پا می اندازدم. :( 
امروز پیش پزشکم نوبت داشتم و داشتم شرح حالم را برایش می گفتم. این که کلاس ورزش میروم به توصیه ی خانم کارشناس ورزشی که دفعه قبل به تجویز خانم دکتر برای بهبود بیماری به ایشان مراجعه کردم. :| ایشان با تعجب و شگفتی گفتند، "ای وای. چرا رفتی? برات ممنوعه. خانم میم گفتن? چند بار به بچه های سالن گفتم واسه بیمارای من طبابت نکنید." و من در افق محو بودم و این که عجب کاری کردم و به نظرم باید از خانم میم دفاع میکردم، چون طفلی برای درد شدید گردن و کتفم گفته بود که این ورزش ها خوب اند. خلاصه که از موقع خروج باز هم تاکید کردند که "کلاست و نری ها! " و من این گونه :))) از مطب خارج میشدم.
الان باز داروهای جدید گرفتم و هی هر بار یک بیماری های جدیدی شبیه گوشواره و النگو و گردنبد به من آویزان می شوند و من می روم پیش دکتر جانم تا بیاید از جسمم بکندشان.
واقعا نمی دانم تا کی قرار است این اوضاع ادامه داشته باشد. شده ام عین پیرزن ها. هر دم از این باغ بری می رسد و من مانده ام تنهای تنها. با پایان نامه ای که از آن متنفرم و هنوز دو سه بخش از پروپوزالم را ننوشته ام و تحویل گروه نداده ام، در حالی که شش دانشجوی همکلاسی ام پروپوزال هایشان تایید شده و دارند روی رساله شان کار می کنند. 
امروز و چند روز پیش و همیشه دیگران گلایه دارند که پلک یک زنگ به ما بزن، ما نگران می شویم و دلمان تنگ می شود. ولی من مستقیم و غیر مستقیم گفته ام که اگر از آسمان سنگ هم ببارد من نهایتا ماهی یک بار حتی به مامان شماره یک زنگ می زنم. مامان خودشان علتش را می دانند و گفته اند شما زنگ نزن و خودم زنگت می زنم. چرا برای احوال پرسی و زنگ زدن کوچکتر بزرگتری می کنیم? با این که مامان شماره 2 می دانند که همسر هنوز کار ندارند و ما داریم از پول گوشه جیبمان تناول می کنیم ولی باز هم انتظار هست که پلک به همه زنگ بزند و احوال همه را بپرسد. ولی من دلم نمی خواهد در این وضعیت اقتصادی پول مان خرج زنگ زدن بشود. چون نه اعصابم می کشد نه پولم. با این که همسر هم از این استدلالم ناراحت می شوند و می گویند که این چه حرفی ست و این ها، باز هم توی کتم نمی رود. پارسال از شدت بی پولی تابستان در خودمان مچاله بودیم و از شدت گرسنگی و افسردگی و خوردن مدام پلو عدس و مرغ تنهای تنها. حالمان از خودمان بهم می خورد. گاهی میشد که حتی نمک هم نبود توی خانه. فقط یک شارژ ته گوشی ام مانده بود و شده بود جیره وقت ضرورت، چون تلفن هم به خاطر پرداخت نشدن قبض قطع شده بود. آن وقت همه لپ هایشان را باد می کردند که چرا سراغ نمی گیرند بعضی ها. در حالی که حتی یک نفر از دوستانم (چرا یکی شون زنگ زد) هم زنگ نزد حالی بپرسد، در صورتی که از شدت افسردگی به گوشه ای خزیده بودم و اصلا و ابدا حال و حوصله ای نداشتم. یک نفر نگفت زنگی بزنیم ببینیم فلانی زنده است یا مرده?! چرا زنگ نزد؟ چرا؟ ولی هیچ کس فر نکرد که فلانی حتی یک قران نداشت که زنگ بزند. حتی یک پول سیاه نداشت که با اتوبوس از خانه بیرون بیاید تا بلکه دلش وا شود. 
واقعا چرااا؟ چرا؟ من هم آدمم. من هم دلم تنگ می شود. من هم یک هفته بود توی خانه به خودم می پیچیدم. خب شما یک زنگ می زدید. من فراموش می کنم. من کار دارم و مشغله دارم. شما زنگ بزنید. علت اصلی اش را نمی توانم بگویم ولی حتما باید به ما علت بگویند؟باید حتما ما را مجاب کنند؟

 

خلاصه این که حالم بده و این حرف ها هم برون ریزی های حال بد منه. وگرنه فکر نکنم کسی توی این دنیا مامان شماره2 مهربون تری از مامان شماره2 من داشته باشه. خب دیگه همین. باید یه جایی صحبت می کردم بالاخره. هووف


بسم الله الرحمن الرحیم

پست قبلی را خاطرات تان هست? :/ دیگر اگر یاد ندارید هم مهم نیست، ولی چیزی که الان مهم شده و ذهنم را به خودش مشغول کرده این است که حدس میزنم طی یکی دو جلسه بعد، استاد از من بخواهد به کلاس نروم و یک چیزی هم دستی بهم بدهد تا بنشینم تنها در خانه و به همان درس و مشق و اموراتم بگذرم. :| اما شاید بپرسید چرا?! اگر چه که چرایش ربط به خودم دارد ولی احیانا برای این که هر بار یک بلایی سرم می آید و جابه جا استخوان ها و مفصل هایم درد میگیرند. یک روز سیاتیک، یک روز مهره پنجم کمر و دمبل های دیروز :| درد را در مچ چپ به ارمغان آورده .
دارم کارهایم را در ذهنم ردیف می کنم تا ببینم برای عمل به دستورات خدا کجاها اشتباه فن زده ام و زندگی و بندگی ام را به بیماری و مرض کشانده ام. کارهای غلطی که ریز ریز جمع شده اند و حالا می توانند مرا از پای در بیاورند. اما یادم به مهربانی و لطفش می افتد. به این که چه قدر حواسش به ماست. به عذرخواهی کوچکی دست نوازش بر سرت میکشد و حال دلت را خوب خوب می کند.
اما ای کاش آن قدر درب و داغان نشده بودم، گاهی . یاد القائات شیطان می افتم. برای خدا ای کاش و اما و اگر نچینم. او برایش فرقی نمی کند چه قدر خودت را مچاله کرده ای، دستت را می گیرد .

آن شب بدجور حس می کردم از دنیا سیلی خورده ام. در خودم حسابی فروریختم و فهمیدم که چه قدر به همه چیز جز خودش دلبسته ام. همه که از خانه رفتند، گریه ها پایین می ریختند و دل آشوب تر میشد. یکهو وسط جز زدن ها تلفنم زنگ خورد. رقیه بود از مقابل گنبد طلا .

پ.ن: عاشقی بر گزیده ام که مپرس. السلام علیک ای امام جان
والی الله ترجع الامور .

379
دلم هوای دایی جان و خاله خانم ها را دارد. خیلی به دلم مانده که توی عکسهای یادگاری مان جای شان خالی ست. چه قدر حتی شب عروسی بین مهمان ها جای شان خالی ست. مهمان هایی که حتی نمیدانند پلک خاله دارد.
دوری و دلتنگی

و الی الله ترجع الامور .

لطفا ایده ها و تجربیات ارزشمندتون رو برای برگزاری یه مراسم عروسی اسلامی واسم بنویسید. در ضمن اگر نکته و تجربه ی زیستی مفیدی در زمینه مدیریت اقتصادی مراسم هم دارید، با اشتیاق میشنویم. :) منتظر کمکتون هستم.

 

جدا ازتون خواهش میکنم بقیه دوستانی که تجربه های مفید دارند، به اشتراک بگذارند. واقعاً نیاز دارم بهشون. :) ان شاءالله توی شادی هاتون جبران کنیم. :))


379

1
ته تغاری به برفهایی که از آسمان پایین می ریزند چشم امیدش را بسته و صدایش را ریز و درشت میکند، یک طوری که مادر بشنود و میگوید: دارم میرم رو پشت بوم برف بخورم
مادر چشم هایشان را ریز و درشت میکنند و میگویند: برف اول مال کلاغه، برف دوم مال .، برف سوم مال.، .، برف هفتمه که مال ماست

چراغهای مجلس خاموش میشوند، همه چیز از دید محو شده و به جز مداح، باقی آدم های مجلس به سیاهه هایی میمانند که تمرکز از روی آنها برداشته شده. اولین قطرات گرم که روی صورتم میلغزند، دیگر همه چیز مات میشود. دستم میرود پی برداشتن دستمال اشک توی کیفم اما خیال دست و پا گیر میشود. برف اول مال کلاغه، برف دوم . اشک اول مال چیست? اشک اول مال کیست? مدت زیادی ست این آسمان غبار گرفته دلم نباریده. حالا اشک اول را میشود توشه کنم لابه لای تار پود دستمال اشک? اشکی که مال ام ابیهاست کدام یکی اشک است? اشک دوم?اشک سوم? حکما باید اشک هفتم باشد? اشک برای آقاجانم چه طور? کدام یکی شان اجازه دارد بریزد لابه لای تار پود دستمال اشک?
خیال دست و پا گیر شده گفت که خبط است دستمال اشک را به این اشک ها آلوده کنم. من هم دل به دلش دادم و گذاشتم بریزند و ببارند، بلکه این آسمان غبار گرفته زلال بشود. بلکه .

 

96/11/12

*مولوی


سلام خدمت همه دوستان و بزرگواران، همسایه های محترم. شما همیشه موقع نیاز، کمک حال بودید و دعاگو. اول اینکه جای همه سبز، بعد ازکلی وقت، عمه جان شب یلدا بنده رو طلبیدن و بسی به یاد همه تون بودم اگر خدا قبول کنه. اما نکته مهم این که، ما به حول و قوه الهی، قراره یه شرکت بازرگانی ترویجی کشاورزی بزنیم، که از کشت و کار و خرید فروش گیاه های زراعی و دارویی گرفته تا صادرات و ترویج محصولات کشاورزی رو در بر میگیره. برای پیدا کردن اسم، میخوام از شما هم کمک بگیرم. البته روی کمک تون حساب ویژه باز کردم مثل همیشه. لطفا پیشنهادات تون بنویسید. خیلی ممنون.


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام. عزاداری هایتان مقبول درگاه حق تعالی. ان شاءالله که حال همه تان خوب باشد.

آن قدر این خانه گرد و غبار گرفته که گمان نمی کنم هنوز هم کسی این جا را بخواند. دلم هوای بعضی روزهای گذشته وبلاگ نویسی را کرده. مدت زیادی ست که هیچ چیز حسابی ننوشته ام. شاید یک سالی بشود. شاید بشود گفت حتی نه چیز حسابی که هیچ ننوشته ام. مدت هاست. یادش خوش. آن موقع ها پائیز وبلاگ و شب های بلند زمستان، ایّامی بود برای خودش، پای این سیستم و بیداری تا صبح و درد گردن و .!

 به گمانم سال 92 بود، آمدم توی مدیریت وب و با همان اینترنت دایال آپ ذغالی یک متنی نوشتم و ارسال کردم. نمی دانم کسی یادش هست یا نه؟ آن شب در آن خانه جدید اولین پست خانه جدیدانه را نوشتم. حتی بعضی کامنت های پای آن پست را هم خوب خاطرم هست. یادش خوش. امّا حالا بعد از پنج ماه نابودی سیستم، بالاخره کامپیوتر به لطف باباجان سرپا شده و نتی مهیا گردیده. حالا این جا که می نویسم، دوماهی می شود که آن خانه خوب و خیال انگیز اجاره ای را ترک کرده ایم و به یاری خدا آمده ایم نشسته ایم سر جایمان. توی خانه ی خودمان. خانه ای که شده بود یک آرزوی دور و دراز که بالاخره به لطف خدا و دوندگی ها و بنایی های شدید بابای جان سرپا شده. جدا چه قدر پدر و مادرها از جان شان مایه ی می گذارند تا ما بچه ها با خیال آسوده و آبی که مبادا توی دلمان تکان بخورد، اوقات را سپری کنیم. ای کاش که قدردان باشیم و نمک شناس. 

 زندگی هرچه پیشتر می رود انگار بی روح تر و سردتر می شود. سبک زندگی ملال آوری که دده ام می کند و دوست دارم گریزی داشتم از این نکبت خانه دنیا. این روزها مرکبم برای رفتن به دانشگاه، مترو شده است. چیزی که برای ما اصفهانی ها خیالی بیش نبود و حالا همه ذوق می کنیم از این که راه افتاده. البته مسئله ای که این وسط پیش آمده این است که انگار دنیای زیر زمین بی روح و سرد است. گویی از جریان عادی زندگی روی زمین دورت می کند و به جایی خفه تر می کشاندت. با وجود نظم و سرعتی که برای رفت و آمدم حاصل کرده، جدیداً احساس مرارت باری نسبت به آن پیدا کرده ام. البته که مغز و اعصاب این طرف و آن طرف رفتن با اتوبوس و شلوغی و زمان طولانی اش را هم ندارم. امّا خب باز توی خیابان آدم چهارتا گیاه و مغازه و ماشین و . می بیند و کمی روحیه اش  تغییر می کند. البته اگر بی حجابی خانم ها اعصابی برای آدم باقی بگذارد. خدا می داند که قرار است این وضعیت اسف بار تا کجا سیر پیش رونده داشته باشد.

 این مدت بواسطه ی مشغولیت آقای پلاک، به خدمت مقدّس سربازی و همچنین تر خدمت در نیروی مقدس انتظامی، چیزهایی شنیده ایم و دیده اند که داد وا اسلاما وا دینا و از این حرف های آدم نه تنها بیرون نمی آید، که گویی به مرحله خفگی درون خود رسیده ایم. از این حس نا امیدی و دید سیاه متنفرم امّا واقعاً باور بعضی بی حیایی ها و دریدگی ها برایم ناممکن و خیالی بود. ما داریم سر به کدام . عجب! ای کاش می شد یک اتفاق خوبی بیافتد تا این طور نشود. تا این قدر بعضی ها را نخواهیم از کف خیابان جمع کنیم. تا .! دلم به حال خانم والده ی کسانی که کادری نیروی انتظامی اند می سوزد، اصلاً این روزها حفظ زندگی ها هیچ کار آسانی نیست. فقط خدا به دادمان برسد و امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف در حق مان دعایی بکنند، وگرنه سر از نا کجا آباد در می آوریم. 

 آخ که چه قدر دلم هوای جمع های دوستانه مان را کرده است. دیدار های شهیدی که بچه های بزرگتر ترتیب می دادند و ما را هم دنبال خودشان راهی می کردند. آخ که چه قدر دلم هوای اردوهای تشکیلاتی مشهد را کرده و خوابیدن مثل مداد رنگی در فضای حسینه ای که کوچک بود و امکانات تر و تمییز و مرتبی نداشت. هوای حرم امام رضا علیه السلام توی برف و سوز زمستان. هوای خندیدن های ممتد من و زهرا که حالا شده خانم خانه ی خودش. هوای جلسات شورا و نا بلدی من. هوای درس ها و روزهای طاقت فرسای دانشگاه صنعتی. هوای روزهایی که کشت داشتیم روی زمین و بابت سنگلاخی زمین و سنگینی بیل ها به جان مهندس غر می زدیم. هوای دوستانی که اگر نبودند این جا نبودم. اما خوبی این روزها این است که به دل خانواده برگشتم و خواهر میم شده ام. خواهری که زمان کارشناسی کنارش نبودم و از هم دور شده بودیم. حالا این جا دوباره دل هایمان بهم نزدیک شده. دیگر کله اش بوی قورمه سبزی نمی دهد و حرف گوش کن تر شده و خودش مستقلا با عقل و درایت فکر می کند و تصمیم می گیرد. این روزها ته تغاری بزرگ شده و حالا آن طفل صغیر پر جنب و جوش، سلامتی اش را باز به دست آورده و یک دانش آموز دبیرستانی مدرسه استعدادهای درخشان شده. با همان جنب و جوش. پسری که دغدغه های این سنش، شده چیزی شبیه دوران دانشجویی من. بچه ی منظمی که سبک و سیاق خودش را دارد و هدف گذاری های مخصوص به خودش. جالب است که سطح درکش نسبت به اطرافش از همه حیث با هم سن و سال های خودش و قبلی ها و بعدی ها فرق می کند. البته بچه های این نسل عموما هر کدام برای خودشان عالمی دارند متفاوت. 

 این مقطع تحصیلی هم کم کم دارد به نقطه های اوج و پایانی خودش نزدیک می شود. البته امیدوارم خیلی طولانی و جان فرسا نباشد. چون از این دورها که نگاه می کنم وحشت خاصی نسبت به نوشتن پایان نامه جان دارم. الحمدلله استاد راهنمای خوبی برایم فراهم شده که بسیار دلسوز و فرهیخته هستند. امید به این که قدر بدانم و تلاشم را بکنم. موضوع پایان نامه ام را دوست دارم. البته هنوز دقیقا مشخصش نکرده ام و خدا کند هرچه زودتر این کتاب در دست خواندن برای یافتن مسأله اصلی را تمام کنم. اگر خوب وقت و دل پایش بگذارم، ان شاءالله در نوع خودش، موضوع جنجالی خواهد بود . [از تجربیات ارزشمند شما هم در زمینه پایان نامه استقبال می کنم. خلاصه اگر نکته ای به نظرتون رسید بفرمایید.]

چیزی که توجه ام را جلب کرده این است که میان نحوه دین داری ها و اسلام هایی که قبول داریم و بینش و نگرش ی مان گویی همبستگی هست. از دست اساتید دانشکده دوره کارشناسی و طرز تفکرشان می نالیدم، که این جا به مراتب اوضاع وخیم تر است. آن هم یک مدل عمیق تر و تا لایه های زیرین اعتقادی. البته که هر سطحی یک عمقی دارد و آن قبلی ها هم شاید همین طور باشند. این جا به راحتی هر حرفی را بر زبان شان جاری می کنند و می زنند و حرص آدم را در می آورند. بعد هم شاکی اند که چرا هر حرفی آدم می زند از آن برداشت ی می شود. :| بنده هم رسماً لال بودن را کمی تا قسمتی پیشه کرده ام و کلاً اظهار نظری نمی کنم، به جز ترم قبل که یک چشمه رفتم و بعد هم خیلی حس خوبی نداشتم. حالا هم بعضی از هم گروهی ها هر چه دلش می خواهد ضد دین و اسلام می گوید و استدلال می آورد و من سکوت :| . آخر آدم می ترسد با جماعت فلسفه خوانده دهن به دهن شود و از طرفی خوش ندارم میان من و آقایان گروه دیالوگی برقرار شود. حالا خدا می داند که کارم درست است یا نه. همین چند روز پیش دوستم تشری زد بهم مبنی بر این که حرف هایت را بزن، پس گذاشته ای برای چه موقع؟ که همین ها را تحویلش دادم. البته که هر چه پیش می رود بیشتر به نادانسته هایم آگاه می شوم و ترجیح می دهم اظهار نظری نکنم. 

میبخشد اگر کسی این جا را خواند و وقت ارزشمندش به هدر رفت. خواستم شروع دوباره ای داشته باشم. اگر یادتان بود دعایمان کنید. 

 

و الی الله ترجع الامور .


بسم الله الرحمن الرحیم

مدتی ست اتفاق خوشایندی روزهای جمعه میهمان گلستان شهدای اصفهان شده است و حال خوبش را می توان به همه جوان های کشور رساند. قضیه از این قرار است که روزهای جمعه در محل گلستان شهدای مان، کارگاه اموزشی "راحیل" با موضوع ازدواج، با حضور استاد بزرگوار جناب آقای بانکی هر هفته برقرار است. صحبت های شان کاربردی و بسیار دلچسب است. شما هم می توانید این جلسات مفید را از طریق کانال خانه انقلاب اسلامی دانلود بفرمایید، یا این که خلاصه ای که هر جلسه مکتوب می شود را مطالعه بفرمایید.

خیلی دلچسبه، پیشنهاد میکنم دوستایی که قصد ازدواج دارند حتما استفاده کنند.

#ازدواج_کارگاه_آموزشی_راحیل_

 و الی الله ترجع الامور.

*ساجده جبار پور


بسم الله الرحمن الرحیم
 
قبل از رفتن، جابه جایشان کردم تا آفتاب تیز توی سر و صورت نازکشان نخورد. خب سن و سال شان که زیاد نیست، برای همین هنوز هم ناز و ادایشان را باید به جان بخرم تا تن نازکشان را بالاتر بکشند. آخر همین چند ماه پیش بود که از نمایشگاه طبقه همکف دانشکده، با اجازه آن خانم مهربان دستشان را گرفتم و آوردم این جا پیش خودم. گذاشته بودم شان روی میز مبل پشت پنجره اما حالا چون باید از خانه فاصله می گرفتم، آن جا حتما گرمشان می شد و سوختگی روی شاخش بود. برای همین هم بود که قبل از رفتن نوازششان کردم و بردم گذاشتمان زیر میز مبل دیگر دور از آفتاب.بعد هم کمی آب به خوردشان دادم. خب در نبود من بقیه هم می توانستند تیمارشان کنند و آب شان را بدهند، اما چون همه خبر دارند که ناز و ادایشان زیاد است و من رنجور، کسی جرات رسیدگی به آن ها را به خودش نمی داد.
عصر آن روز وقتی برگشتم، فورا پا تیز کردم سمت شان تا حال و احوالشان را جویا شوم، اما همین که نشستم پای میز غم های عالم وجودم را تسخیر کرد.[خب لابد مبالغه به نظرتان بیاید، ولی باید بگویم اگر گلکی داشته باشید حسم را با جانتان تجربه خواهید کرد.] از میان قلمه های کالانکوآ دقیقا همان تپل- گل قشنگه یک وری خم شده بود روی خاک. فکرهای بی قواره بودند که به مغزم حمله ور شدند. به میم گفتم که احیانا وقتی داشته آن دور و برها کار می کرده دستش ناخواسته به گل نخورده؟ جواب منفی اش که گوشم را پر کرد، پرسیدم یادش هست صبح وقتی مامان خانه را جارو می زدند احیانا گلدان چپه شده باشد؟ 
اما هیچ کدام از فکرهای بی قواره ام به تن گل پژمرده ام ننشست. حسابی گر گرفته بودم. مگر می شود گل به این شادابی در عرض یک روز این طور بی جان شود؟!  رفتم و چاقو آوردم و از کمی بالاتر از ساقه ی جمع شده گل را بریدم و به خیال قلمه زدن داخل ظرف آبی گذاشتمش. اما دو سه روز بعد وقت پرسیدن حال بقیه گل های گلدان  حس کردم گربه ای از روی گل ها روی صورتم پرید و چنگه مالم کرد. طفلی بقیه شان هم همان طور شده بودند. کاتر میم را آوردم و تند تند بخش های تازه گیاه را جدا کردم و توی خاک گلدان فرو کرد. آن قدر برای آوردن کاتر به دلم هول افتاد که انگار کن گل های من ماهی های در حال تلظی بودند و باید آب بهشان می رساندم. همین شد که بدون دیدن حال و هوای توی خاک گلدان قلمه را توی خاک فرو کردم. کمی که حالم جا آمد دست انداختم گردن ساقه ی مچاله شده و از خاک بیرون کشیدمش. چند دقیقه فقط نگاهش می کردم. درست مثل کسی که دستش را می کند توی لانه مرغ ها و به جای تخم مرغ، چیز دیگری به چنگش می افتد که انتظارش را ندارد. =| 
طوقه، ریشه و ساقه ی گیاه کاملا پوسیده بود و چیزی بیشتر از یک آبکش بد قواره ی بد رنگ به چشم نمی امد. تازه فهمیدم که چه ساده لوحانه این طور به ورطه مرگ کشاندمشان. قضیه از این قرار بود که قبلا یک سیخ چوبی بزرگ داخل خاک گلدان فروکرده بودم تا نشانه ای باشد برای این که بگوید خاک خیس است یا خشک. در واقع به من می گفت به گل ها آب بدهم یا نه. اما چند روز قبل یکی از گل ها یکهو پژمرده و بی حال شد، من هم به صرافت افتادم که هی بهش آب بدهم. پیش خودم فکر می کردم لابد هوا گرم شده و گیاه بی آبی کشیده. اما مسله این نبود. ریشه و طوقه پوسیده بودند و بافتشان چوبی شده بود، برای همین آوندهای چوب و آبکش مسدود شده بودند و پوسیده، خب لابد بقیه اش را هم می توانید خودتان حدس بزنید. این شد که هر چه آبش داده بودم صرفا باعث گسترش و توسعه بیماری اش شده بود نه خرج خورد و خوراک تن تشنه اش. نمی دانم چرا به سیخ چوبی اعتنا نکردم و بی هوا هی آب ریختم, آب ریختم .
حالا قلمه ها گرفته اند و حال گل نرم نرم دارد بهتر می شود، اما از آن موقع این من هستم که از پا افتاده ام. در آینه گل، برای چند لحظه حال درونی خودم را وجدان کردم. حال خودم و زندگی ام. روزگاری که بر من می گذرد و من در این خیال به سر می برم که همه چیز خوب است. اما ظاهرا همه چیز در ظاهر خوب می نماید، ولی در واقع حقیقت درون این من و زندگی چیز دیگری ست. از درون تهی شده ایم. حال من خوب نیست. بی برنامه گی هایم روز به روز بیشتر مرا از پا می اندازد. تازگی ها فهمیده ام که خیلی گرفتاری هایم را باید بیاندازم گردن کمال گرایی ام. آخر دوست مشاورم می گفت که اغلب مشکلاتم مال همین است که گفتم. قبل تر حداقل پا می زدم و تلاش و تقلایی می کردم و بلند میشدم. ولی حالا نه جسمم یاری می کند و نه . ! خوب غذا نمی خورم. نه جسمم سیر می شود و نه روحم. تمام مدت عذاب وجدان داشتم که چرا این قدر می خوابم. اما فهمیده ام که آن چنان هم ساعت خوابی ندارم، البته این را از خواندن آن کتاب نظم به ذهنم رساندم وگرنه زیر بار عذاب وجدان شماتت های مادر برای این که چرا این قدر می خوابم له می شدم. آخر مسله این است که وقتی به موقع نخوابی، دیرتر هم بیدار می شوی، پس این به معنای بیشتر خوابیدنت نیست!!!! تازه بعد از یک سال و اندی این جسم بی جان داردبه داروها واکنش خوبی نشان می دهد و ظاهرا دارم بهبود پیدا می کنم، اما مسله این است که دیگر نا ونفسی برای این جسم نمانده. حتی از وقتی ارشد قبول شده ام، هیچ رمق و ذوقی برای درس خواندن و پیشرفت ندارم. نمی دانم چه ام شد؟ یک روزی فوق العاده پر از انرژی و شوق بودم برای یاد گرفتن، برای خواندن، برای کشف چیزهای تازه. اما حالا ساکت شده ام و بی حوصله. آدمی که پرخاشگری اش خودش را هم دده می کند. مدتی بود که رنجور بودنم را دور ریخته بودم و زده بودم پس کله زود رنجی، اما حالا دست و پای جسم و روحم را .
"وقتی توفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در برد. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت."
موراکامی، کافکا در ساحل
من از درون طوفانی عبور کرده ام که متلاشی ام کرده، دغدغه ها و انرژی ها و حال های خوبم را پیش از طوفان گویی جا گذاشته ام.
(از پیشنهادات شما جهت خوب شدن حال استقبال می کنم.)
و الی الله ترجع الامور .
*نظامی


                                       بسم الله الرحمن الرحیم


 ای کاش میشد این ها را بدهم به تمام مرد های دنیا تا بخوانند، تا کمی از اندوه قلب مچاله ام کاسته شود. هنوز رعشه های درونی بدنم فروکش نکرده اند. 


1) آن روز خسته از روزمرگی ها داشتم به خانه بر میگشتم که چشم به مرد و زنی افتاد که از گوشه های پیاده رو با غرولند به هم دیگر پیش می رفتند. همین که زن آمد با حرفی از خودش دفاع کند، مرد با غلط کردی حرف را توی دهان زن کوبید و  میانه انگشت شصت و سبابه اش را گذاشت روی گلوی زن جوان و او را به شیشه ی لابی هتل چسابند. صدای گوش خراش آن نا مرد بالا و پایین میشد و دختر چادری را جلوی کاسب و توریست و عابرهای پیاده سکه یک پول کرد. نه میشد دخالتی بکنم، نه دلم رضایت می داد بی تفاوت بگذرم. فقط تمام انرژی ام را توی گردنم جمع کردم و چند لحظه نگاهشان کردم.صورتم را بر گردانم و با پاهای سنگینم، لاشه ی بی جانم را تا خانه کشیدم. تمام مسیر بد دهنی های مرد توی ذهنم وول می خورد. آخر  به چه حقی دست روی خانمش بلند می کرد و حرف های کثیف از دهانش بیرون می آمد.


2) تازه چشمم گرم شده که صدای التماس های زن همسایه که آپارتمانشان دیوار به دیوار اتاق ما بچه هاست، بالا می رود. هر چند لحظه به جز صدای دل ریش کن خانم بی پناه، صدای ضرب و زوری که مرد روی تن همسر بی دفاعش می زند بالا می رود. من روی تختم مچاله شده ام و بی اختیار مثل باران اشک می ریزم. بدنم می لرزد، پتو را به خودم می چسبانم و خودم را توی بغل می گیرم. دندان هایم به هم می خورند. هنوز صدای التماس زن برای کمک خواستن از همسایه ها می آید. صدای چند همسایه مبهم می آید. اما . ساعت شش صبح است، من آن قدر خوابم سنگین است که بمب بترکد تازه دنده عوض خواهم کرد، اما الان بمبی نترکیده،صدای شیون زن همسایه بیدارم کرده. قلبم از جایش کنده شده و تکان هایش به جان کندن ماهی می ماند، نفسم بند آمده و اشک هایم می ریزند. می لرزم.پتو را محکم دور خودم می پیچم. تسبیحم را می گیرم توی دستم و صلوات می فرستم تا شاید دل مرد به رحم بیاید. صدایشان را نمی شنوم. ترس و لرزهای نصف شب سراغم می آید، نکند صدای زن برای همیشه ساکت شده باشد، چشم هایم شده اند ابرهای باران زای موسمی. تند و رگباری خیسم می کنند.


3) صدای مرد که بالا رفت تمام سلول های عصبی ام روانی شدند و مرا می لرزاندند، عصبانیت و ترس آگاهی ام را به وضعیت پر تنشم زدوده بود، نمی دانستم تا بن دندان توی استرس خودم را فرو کروه ام. همه چیز که تمام شد، درست وقتی که آمدم روی صندلیم آرام بگیرم، فهمیدم که چه بلایی سرم آمده، بی اختیار من عصبی چند دقیقه پیش گریه می کردم، نفسم بند آمده بود، پاهایم از بی قراری روی تنم سنگینی می کرد، رعشه ی مرگباری به تنم افتاده بود. 
لطفا به همه ی مردها بگویید داد نزنند، فریاد شما جز برای دادخواهی بابت برقراری عدالت و امثال این ها،.نباید بالا برود. دور و بر تان هستند کسانی که تاب این صداها را ندارند، تحمل این بی رحمی ها را ندارند، روحشان نازک است، حتی اگر به روی خودشان نیاورند. شما را به خدا داد نزنید. من از صدای بلند مردانه وحشت دارم. شما را به خدا مهربان باشید. همسر مهربان، بابای مهربان و حتی مرد همسایه ی مهربانی باشید که همه از خوبی و خوش خلقی شما با خانواده تان عمیقا لذت ببرند. 

و الی الله ترجع الامور .
  ‌                         


379
سلام خدمت دوستان.
خانواده ی مستحق و آبرومندی هستند که چهار فرزند دارند و پدر در حال حاضر زندانی هستند.گذران زندگی شان تنها هزینه اندکی ست که یک خیریه در اختیارشان قرار می دهد.
میخواستیم از شما یاری بطلبیم در این شب های عزیز، تا بلکه بشود هزینه ای برای کمک به این خانواده تهیه کرد.
ان شاءالله اگر کسی مایل به کمک بود به بنده اطلاع بدهد.

 

سلام مجدد :)

عرضم به خدمت شما که اگر کسی مایل به کمک بود، و کمکی جز بحث مالی و نقدی از دستش بر می آمد، کمکش را به روی چشم می گذاریم. 

از تهیه ارزاق گرفته تا معرفی فرزند پسر خانواده برای اشتغال در یک جای ثابت و  معرفی خیر برای تهیه مسکن و .!

"در حال حاضر برای تهیه مایحتاج ضروری و اولیه شان هم مشکل دارند."

 

بنده از طریق خیریه ای با این خانواده آشنا شدم، لذا اطلاعات را صرفاً از خود ایشان نگرفتم. وضعیت زندگی شان بسیار دردناک است امّا خب گفتنش هم ومی ندارد.

اجرتان با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف

 

این هم شماره کارت بنده

6037694026642367


379

به نظرتون بهترین روشها برای تقویت اراده چی می تونن باشن؟؟؟!

نیاز مبرم دارم به پاسخ این سوال!! 

 

ب.ن: خیلی خیلی لطف کردید همگی. اجرتون با امام زمان عج الله تعالی فرجه شریف. به فراخور گره های کوری که داشتم دارم انتخاب می کنم از بین صحبت های دلنشین و کاربردی تون.

وَ الی الله ترجع الامور .


379

http://btiz.ir/

 

سایت در دست تکمیل است ظاهراً :)

به امید روزی که خیلی راحت و در دسترس بتونیم کالای ملّی بخریم. 

 

ایرانیجات, [۱۳.۰۴.۱۷ ۰۸:۴۱]
[Forwarded from فروشگاه خانه ایرانی مرکزی تولیدات داخلی]
⭕️⭕️لیست شعب خانه ایرانی⭕️⭕️


شعبه مرکزی تهران      @khane_irani

شعبه پاسداران تهران @khane_irani_pasdaran
شعبه خاوران تهران   @khane_irani_khavaran
سعادت اباد تهران     @khane_irani_sadatabad
  17شهریور تهران    @khane_irani_17shahrivar
ستارخان تهران         @khaneh_irani_satarkhan
رسالت تهران            @khane_irani_resalat
بهارستان تهران        @khane_irani_baharestan
امام حسین تهران     @khane_irani_emamhossain
شهرک غرب تهران     @khane_irani_shahrak_garb
شعبه پردیس            @khane_irani_pardis
شعبه دهکده المپیک   @khane_irani_olampic
شعبه پونک            @khane_irani_punak  
شعبه آریا شهر            @khane_irani_ariashahr
شعبه خ ایران              @khane_irani_khiran
شعبه پرند                 @khane_irani_parand 
شعبه شهرری         @Khane_irani_shahrerey 
شعبه خ شکوفه      @Khane_irani_khshokoufe
شعبه خ جی          @khane_irani_jey


شعبه جزیره کیش    @khaneiranikish
شعبه مشهد مقدس   @khane_irani_mashhad
شعبه2 مشهدمقدس  @khane_irani_mashad2
شعبه شیراز              @khane_irani_shiraz
شعبه کرج                @khane_irani_man
شعبه کرج۲               @khane_irani_karaj
شعبه قم                  @khane_irani_qoom
شعبه یزد                  @khane_irani_yazd
شعبه بندرعباس         @khane_irani_bandarabas
شعبه رشت               @khane_irani_rashtt
شعبه ساری               @khane_irani_sari
شعبه کرمان              @khane_irani_kerman
شعبه بوشهر              @khane_irani_boushehr2
شعبه یزد۲                @khane_irani_yazd2
شعبه قزوین              @khane_irani_qazvin
شعبه اصفهان            @khaneirani_esfahan
شعبه یزد۳                @khane_irani_yazd3    
شعبه شهرکرد            @khane_irani_shahrekord
شعبه مشهد۳              @khane_irani_mashhad3
شعبه کرمان۲              @khane_irani_kerman2
شعبه بلورجات خانه ایرانی 
@khane_irani_bloor


تمامی کالاهای شعب تولید داخلن

دقت دقت
همه کالاهای شعب مشترک نیستن

⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
هر شعبه روز و زمان مشخصی برای فروش دارد

ارتباط با مدیر @fdidari

خرید به صورت حضوری و اینترنتی


379

از همه شما صاحب نفسان می خواهم، لطفا برای دختری که خودش و خانواده اش، جز خدا و امامشان فریادرسی ندارند،دعا کنید. خیلی زیاد. خیلی شدید. شما را به خدا خیلی دعا کنید. 

چه قدر همچون من ی و مشکلاتم کوچکیم در برابر صبر او و ناملایمات زندگی اش. 

شما را به خدا دعایشان کنید. می ترسم کم بیاورد. 

من به نفس های گرم شما در باز شدن گره از مشکلات خودم ایمان آورده ام. حالا باز هم لطفا دعا کنید برای او.

پ.ن: در پستی قبلاً گفته بودم که آیا از شما جوانمردان،

کسی هست که خیِّر یا خیِّرهایی را بشناسد که بتواند برای خرید یک خانه به یک خانواده بی بضاعت کمک کنند؟!

می شود اگر کسی موردی سراغ دارد به بنده اطلاع بدهد. 

و الی الله ترجع الامور .


379

زمانی که هنوز مجردی، به این فکر می کنی که وقتی ازدواج کنم، دیگه مثل الان تنها نیستم، عمق غم هام مثل حالا نیست دیگه و کسی رو کنارم دارم، آرامش همه وجودم و می گیره و از همیشه خوشحال تر خواهم بود. 
امّا آدما وقتی ازدواج می کنن تنهاتر میشن، غمگین تر میشن، غم هاشون عمیق تر میشه، آرامششون یه جور خیلی بدی هی بهم میریزه، گاهی غم اون قدر از سرو کولشون بالا میره که نمی دونن چه طور میشه از دستش راحت شد.
می دونید، همه اینا برای چیه؟ البته حتما به ذهن شما می رسه این ها قبل از این که تجربه شون کنید، نه مثل من .
ما دنبال آرامش هستیم در کنار همسرمون، دنبال این هستیم که تنهایی هامون رو با بودن شون پُر کنیم، لحظات مون رو با باهم بودن مون غرق شادی کنیم، یه جوری که از شدّت خوشبختی خفه بشیم مثلاً :) ولی در واقع بعد از ازدواج با گوشت و پوستت لمس می کنی که چیزایی که دنبالشون بودی از یه منبع خیلی خیلی بالاتر باید دریافت بشه. وگرنه بهت نمی چسبه، وگرنه دوام نداره و روحت رو اغناء نمی کنه. آرامش رو باید از خدا طلب کرد، اون وقته که بودن کنار همسر هم می تونه آرامش داشته باشه، پر شدن تنهایی ها باید با بندگی خدا پر بشه، اون وقته که دیگه حس نمی کنی کسی و نداری و تنهایی، اون وقته که وقتی غصه، کل وجودت رو گرفته، با اشک ریختن توی دامن خدا، حرف زدن و اعتراف کردن واسش، کل غم عالمم که توی دلت شعله بکشه، مثل نسیم بهاری حال دلت خنک و مطبوع می شه.

آدم وقتی ازدواج می کنه با هرکسی نمی تونه درد و دل کنه، هر درد و دلی هم نمی تونه بکنه، و کلاً اون قدر همه حرفای کوچیک و ریز و شاید چیزایی که قبلاً واست بی اهمیت و مهم نبودن میشن حریم شخصی که به خودت اجازه نمی دی در موردشون حرف بزنی. حتی چیزای خیلی خیلی جزئی و مسخره. برای همینه که دوستی و دوست هات هم برات باز تعریف میشن و مجبوری غربال کنی همه چیز رو. دوستاتو، حرفاتو . این واسه خانوما خیلی سخته، از اونجایی که حرف زدن براشون تخلیه عاطفی حساب میشه و اگر با کسی هم صحبت نشن به جز همسرشون، حس غم باد بهشون دست میده. چون بالاخره آدم بخش های مختلفی که برای محبت دیدن توی وجودش هست و از اون طریق به آرامش عاطفی می رسه، همش که با همسر پر نمیشه. اون وقته که معنای محبت پدر و مادر و دوست و خواهر و بردار برات برجسته تر میشن، پر رنگ تر میشن، به بودن اون محبته از طرف همه اینا بیشتر احساس نیاز می کنی. اون وقته که می فهمی چه قدر به خانواده ات دلبستگی و علاقه داری. و همین طور به دوستات. برای همینه که احساس تنهایی بیشتری می کنی. انگار که روحت طلب بیشتری می کنه و تو نمی تونی قانعش کنی. برای همینه که طلب ش از وجود مطلق و بی نیاز خداست که فقط می تونه مرهم باشه واست.

 
غمت عمیق تر میشه، دلیلش و الان نمی تونم واسه خودم تحلیل کنم. چون علت های مختلفی می تونه داشته باشه.
غم، وای از غم. 
همه اینا نه به خاطر این که عیب و اشکالی توی همسرت باشه، به خاطر دوری از خداست که اتفاق میافته :( همش! محاسبه و مراقبه و اهتمام به بندگی خدا و خواستن معرفت حقیقی درباره امام از امام . خیلییییی نیازه. خیلییی. 
اگر کسی این جا رو خوند، از پیشنهاداتش استقبال می کنم. 
پ.ن: این جا هم خیلی خوب بود.
و الی الله ترجع الامور .

379

دیشب که به شما رسیده بودم، خیلی محکم بغل تان کرده بودم و بعد از روبوسی، به جای احوال پرسی خودم را در آغوش تان جای داده بودم و هق هق می کردم.

می دانید،سخت است آدم شما را این طور ببیند. این قدر دور و این همه دیر. آدم تحمل این فراق ها را ندارد، قلب م مگر جنسش چیست؟ باور کنید انبساط و انقباض های مکرر سنگ را هم پر از ترک خواهد کرد. آن وقت انتظار زمانه از این جسم پر خونی که همه اش قد یک مشت دست است و هی می خواهد از درون سینه ام بیرون بپرد چیست؟ 

باور کنید، حتّی اگر من به روی مبارک یا نامبارکم هم نیاورم، امّا دلم تنگ می شود. اگر بگویی که دور و بر من پر است از کسانی که عاشقانه دوست شان دارم و دیگر چه می خواهم؟ باید بگویم که هر گلی بوی خودش را دارد. هر کششی سرچشمه خودش را دارد. 

حیف که نمی توانم این ها را برای تان در یک پیام تلگرامی یا حتّی پیامکی صمیمانه بفرستم. می دانم که این جا را نمی خوانید و اصلاً شاید تصورش را هم نکنید که من وبی بنویسم یا هر چه. امّا می نویسم، شاید خدا خواست، آمدید و خواندید.

دیشب که از خواب بیدار شدم، منتظر بودم بالشم خیس هق هق های روی شانه تان باشد. امّا حیف که نبود. 

برای دلبری که نیست. 

و الی الله ترجع الامور .

*حافظ

+همسرانه نیست.

 


379

شده همه چیز حالتان را بهم بریزد؟ شده از در و دیوار حالتان بد بشود؟ شده خوشحالی هایی بیایند و بروند و ذرّه ای از غم سنگینی که روی قلبتان نشسته کم نکند؟ شده ندانید دقیقاً -رویم به دیوار- چه مرگتان شده؟ شده ندانید چرا حالتان بدتر وبدتر می شود و شما را این مرداب در خودش بکشد و ببلعد؟ شده غم های دیگران بیایند بنشینند توی دلتان و ندانی چه کمکی می توانی بکنی جز این که غصه بخوری؟ شده دلتان بخواهد حرف بزنید با کسی، امّا ندانید در چه مورد دلتان پر است؟ شده؟ نمی دانم این حال لعنتی فقط این قدر در من ساکن شده ؟ یا کسی هست این جا که این طور شده باشد و راه چاره ای بداند؟ چه طور می شود از غم های این دنیا رها شد؟ چه طور؟ چه طور می شود آرام شد؟ جوری که هیچ چیزی دلت را نتکاند؟ اعصاب و روانت را پودر نکند؟ چه طور می شود آرامش پیدا کرد؟ چرا هر چه بیشتر دست و پا می زنم بیشتر بدتر می شوم؟ 

 

امشب رفته بودیم که "یتیم خانه ایران" به کار گردانی آقای طالبی را ببینیم. حقیقتاً خوب فیلمی بود. البته که من سینما دان و فیلم شناس نیستم و هنر سینما سرم نمی شود، امّا به نظرم خیلی خوب می توانست من مخاطب را با خودش همراه کند، یک طوری که رگ دینی ملی ام برجسته شود و علی رغم نشستن در ردیف اوّل و تحمل درد گردن کجی ام برای تماشای فیلم انرژی بگذارم. فقط علاوه بر گریه آلود بودن حقیقت تلخ تاریخی فیلم یک چیز دیگری هم بود که کفرمان را در آورد، آن هم محل اکران فیلم بود. تماشاگر در ورودی را که باز می کرد، عملاً پرده نمایش توی حلقش بود امّا این تنها مسئله نبود. آن جایی که اسمش را گذاشته بودند سالن کوچک در واقع یک اتاقکی بود که سرجمع پنج ردیف صندلی داشت که هر ردیف شامل 8 تا صندلی ناقابل می شد. این ها در حالی ست که فیلم "فروشنده" حدود صدو خرده ای روز است که روی پرده است و آن سالن بزرگه در اختیار اکران آن فیلم . گذاشته شده. آن قدر حرص خوردیم امّا چه سود. این از تاریخ هایی که مورخان امانت ندار به خوردمان داده اند، این هم .

و الی الله ترجع الامور .


379

قبل از ازدواج همه تلاش مان این است که همسر رویاهایمان را تصور کنیم،

امّا بعد از ازدواج باید قشنگ ترین رویاها را با همسرمان بسازیم. 

قدردان نعمت های خدادای باشیم

رزق و روزی همه شیعیان جهان ان شاءالله

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور .

*کاظم خوشخو


بسم الله الرحمن الرحیم

اوّل

اواسط تابستان بود و گرمای استخوان سوز هوا، ماه مبارک را دشوار کرده بود. داشتم زندگی ام را می کردم که درست وقتی انتظارش را نداشتم سرو کلّه او داشت پیدا می شد. این را می توانستم از زور زدن هایش بفهمم. تلاشی بی وقفه می کرد تا چیزی را که سدّ راهش شده بود بشکافد و خودی نشانم بدهد. از اصرارهای مداومش تک تک سلول های شقیقه ام تیر می کشید و درد می رسید تا خود مغزم. ول کن ماجرا نبود. تا این که دیدم از یک جایی به بعد دیگر در سکوت فرو رفت. همان طور وسط تلاش های نصفه نیمه اش نشسته بود و بی هیچ تلاش و تقلایی نیمچه رخی به من نشان می داد. حرصم گرفته بود که چرا این لعنتی که آن قدر جان کند و انرژی ام را هورت کشید تا به این جا برسد، حالا این طور رفته روی مود خفه-سکوت و ماموریتش را ناتمام رها کرده و بی خیال مرا به تماشا نشسته. سه چهارسالی گذشت و من کلاً فراموشش کرده بودم. یک طور مسالمت آمیزی با هم کنار آمده بودیم تا این که همین چند وقت پیش وسط یک پیک نیک شبانه توی پارک، دوباره رخ نمایی کرد. ماجرا بعد از خوردن شام آن شب شروع شد. درد از روی لثه ام شروع می شد خودش را به شقیقه ام می رساند. برای چند لحظه تا مغز اسخوان شقیقه فرو می رفت و دست آخر یک مشت می کوبید توی مغزم و بی رمق، دوباره پرتاب می شد روی لثه ام. با وجود همه خود داری هایی که کردم، امّا زور او به تحمل لاغر من زبان درازی می کرد و دو هفته بود که روانم را پیاده کرده بود. آن قدر که اگر منعی نداشتم، سر کلاس فلسفه غرب می رفتم خرخره استاد را بابت حرف های بی سروته ی که وسط این درد زبان نفهم می زد می جویدم، امّا خدا رحمش کرد. خدا من را هم رحم کرد و بالاخره موعد کشیدن این طفلی بی زبان رسید و از وجود بد جایش راحت شدم. 

دوم

همین طور که سلول هایمان رشد می کنند و مسیر نمو را در پیش می گیریم، بذر اخلاقیات و رفتارهای مان هم روز به روز بزرگتر می شود تا این که از یک جایی به بعد می توانی شاهد یک درخت تناوری در وجودت باشی که حسابی در تو ریشه دوانده و ثمره اش تلخ یا شیرین به ظهور رسیده است. اگر یک روزی به خودت بیایی و ببینی این جفتی که درون رحم وجودت لانه گزینی کرده و تو رشد تک تک سلول هایش را با ضمیر باطنی ات شهود کرده ای، ناقص است و پر از اختلال. حالا باید به هر جان کندنی شده او را از خودت جدا کنی و بی رحمانه دور بیاندازی. جنین اخلاقیات و رفتارهای بدقواره ای که با مکیدن شیره وجودت، حالا برایت ملکه شده اند [البته نمی دانم اخلاقیات زشت هم ملکه می شوند؟ یا فقط برای خوبی ها از اصطلاح ملکه شدن استفاده می کنیم] و تو باید با عذاب و شکنجه ای دردناک، اتصال آن را با وجودت قطع کنی. باید این درخت را از بُن بکنی و بذر دیگری بکاری و برای رویشی مجدد تلاش کنی.

 

خیلی از چیزهایی که در مسیر زندگی برای رسیدن به آن ها تلاش می کنیم و می دویم همین اند. چیزهایی که لاینفع اند و فقط وقت و انرژی ارزشمندمان را برای شان خرج می کنیم. کارها و هدف های باطل و بیهوده. اعمال حبط شده ای که فقط سرمایه ی مان به ازای انجام دادن شان برباد فنا رفته. رذیله های اخلاقی که درون ما چاق و چلّه شده و حالا آن قدر بزرگ شده که نقاط حساس زندگی مان را تحت تاثیر خودش قرار داده.

پ.ن: یک جایی گیر بیافتی که راه پس و پیش نداشته باشی. روحت در مضیقه باشد و تو باشی که بال بال می زنی. خدایا خودت به فریادم برس.

و الی الله ترجع الامور .


379

P → (Q → R)

این ساخت منطقی هم آمده تا گواهی بدهد به صدق احساسات َم. اگر سرباز بشوی آنگاه آموزشی ات جایی غیر از اصفهان بیافتد آنگاه می گویم سربازی خر است.(دِق می کنم) 

پ.ن: بازا که در فراقِ تو چشم امیدوار/ چون گوشِ روزه دار بر الله اکبر است!/ سعدی

پ.ن: خدا کند که از عدم درک حضور امام و مولایم هم جان از تنم روانه شود .

 

وَ الی اللهِ تُرجَعَ الاُمور .


بسم الله الرحمن الرحیم

امروز روزی ست که تو چشم به جهان گشودی و دنیا را با آمدنت به لبخندی عمیق و شاد میهمان کردی.

ان شاءالله ارباب مان، دعای گوی لحظه لحظه زندگی ات باشند.

از اعماق وجودم از حضرت مادر برایت نگاهی بسیار ویژه طلب می کنم، از آن هایی که زندگی ها را زیر و رو می کند و بذر محبّت خاص و عاشقانه شان را در دلت بیش از پیش می کارد. 

به حرمت این ماه عزیز، نشد این جا سور و سات تبریک برپا کنم. باشد که همین طور بپذیری از خواهرت.

فی امان الله .

تقدیم به مینایِ دوست داشتنی ام

*جمال ثریا


379


خدایا مدتی ست هرچه از تو می پرسم می گویی: "برو سراغ او، بشناسش، آدرسم را از او بپرس، دستت را بگذار توی دستش، از عشق او برای بچه ها بگو، یکی از پنجره های دلت را رو به او باز کن، دعایش کن، فرجش را بخواه، در طول روز یادش کن" 
او می گوید: "معلوم است که صدایت را می شنوم؛ فقط لب هایت را تکان بده، من میراث غدیرم، آن ها بچه های من هستند , . های دیگری که توان شنیدن شان را ندارم. حیرانم. سرگشته ام. معلّقم. دعای شدید لازمم.

پ.ن: بزرگی گفتند: "از ایشان بخواهید اگر به اذن خدا قرار است کسی را هدایت کنند، شما را هم سهیم کنند." *ثمره این دعا خیلی شیرین است، اما با خودش دردی دارد .*

 

المستغاث بک یا صاحب امان

 

و الی الله ترجع الامور .


379
مولای من، مرا ببخش برای| بیعت هایی که تجدید نکردم| ندبه هایی که نخواندم| چموشی هایی که مرتکب شدم| دل هایی که به تو ندادم| سلامتی هایی که برات ارزو نکردم| رنج هایی که به تل انبار غم های دلت افزودم| مرا ببخش بابت انتظارهایی که نکشیدم .
نیروگاه کشش های درونی ام آتشی گرفته، با شعله های بلند، آن قدر بلند که هیچ کس را یارای خاموش کردنش نیست. این شعله ها برای فروکش شدن بهانه مهندس ناظرشان را می گیرند. بهانه صاحب شان را می گیرند. مولای من . من زبان این ها را نمی دانم. المستغاث بک یا صاحب امان


و الی الله ترجع الامور.

*با صدای محمد اصفهانی


379

آیا صحبت کردن با امام غائب -از نظر مَنِ نا بینا- برای بندگان روسیاه درگاه خدا هم ممکن است؟

آیا می شود غَم دل با او بگویم؟

آیا به حرف های همه حتّی روسیاه ها هم گوش می دهند؟

آیا سخن گفتن با ایشان گره از این آشفتگی های روحی باز می کند؟

مولایِ مَن

ای کاش صاحب نفسی دعایی در حق این بنده کند!!

و الی الله ترجَعُ الامور .

 


بسم الله الرحمن الرحیم»

در ادامه این پست + 

از یک طرف آزار آدم های رنگ و وا رنگی که می آمدند و می رفتند و از طرف دیگر مصلحت اندیشی های بابایِ جانم. از معیارهایی که پدرم با آنها خواستگارها را میزان می کرد بسیار دلم مچاله شده بود و نمی دانستم باید چه کار کنم. بابت روزهای دلگیری که داشتم تا حدودی افسرده شده بودم و حالم از هر کسی که در خانه را می زد بهم می خورد. انگار که زنگ هشدار درونم اعلام حریق می کرد و غم بود که از وجودم زبانه می کشید. مخالفت های پدر بزرگوارم با طلبه ها برای این بود که از اقبال خوب من و مصلحت خدا یا هرچه بشود اسمش را گذاشت، همه خواستگارهای طلبه ام یک قِر و فری می آمدند که در شان شان نبود و به طریقی مایه ی ناراحتی والدینم را فراهم می کردند و البته یک سری چیزهای دیگر. آن هایی هم که خدا دوست شان داشت و از فیلتر عبور کرده بودند به اصرار من بود که اجازه داده بودند بیایند و ! که هر بار هم از اصرارم پشیمان تر از قبل می شدم! با این که بسیار علاقه داشتم همسرم را از بین آن هایی انتخاب کنم که وارد این مسیر شده اند یا فکرش را دارند. از یک جایی به بعد خودم هم تا حدودی مخالف این موضوع شدم. چون هر چه قدر بیشتر اصرار می کردم خدا بیش تر می گذاشت توی کاسه ام و شدت سرافکندگی ام جلوی بابا و مامان بیشتر می شد. نا گفته نماند که دو مورد شان هم بودند که انسان های شریف و بزرگواری بودند و جز عزت و احترام رفتار نکردند. این را داشته باشید تا همین جا.

موارد مختلفی بودند که در محیط دانشگاه بوسیله ی دوستانم معرفی می شدند که از دید پدر یک مشکل مشترک اساسی داشتند به نام "هم شهری نبودن" و همین باعث می شد که ااکثررررر موارد از خط قرمزهای ایشان عبور نکنند. بین بچه های مذهبی دانشگاه دهن به دهن چرخیده بود که بابای پلک بسی سخت گیرند و فلان و خلاصه خیلی ها منصرف می شدند که از آن به بعد کسی را معرفی کنند. من هم هیچ موقع از موضعم پایین نمی آمدم و پشت بابا را می گرفتم که این ها سخت گیری نیست و .! آن قدر به من گفتند که دختر شنیده ایم پدرت سخت گیر است که گریه ام را در می آوردند. برایم بسیار سنگین بود که بعضی از بچه های مذهبی چه طور به خودشان اجازه داده بودند این طور آبروی من را ببرند و به زعم خودشان با حالت دایه ی دلسوز تر از مادر پشت سر من و خانواده ام حرف بزنند. نیش و کنایه و طعنه هایشان پوستم را تا حدودی کلفت کرده بود و یک جاهایی باعث شد اطرافیانم را بهتر بشناسم. نا گفته نماند که خودم از این موضوع دلم خون بود و با فکرهایی که توی ذهنم داشتم به این خیال بودم که مگر چه می شود آدم ها از شهرهای متفاوتی باشند. فرهنگ ما اسلام است و این چیزها باعث مشکل جدی نمی شود. هیچ جوره دختر درونم کنار نمی آمد که این دیگر چه مصلحت اندیشی ست. :| :(  چرا که خیل عظیم همشهری های گرامی اغلب سیاهی لشکر بودند و آن هایی هم که تا حدودی به ما نزدیک بودند، هر کدام به طریقی دل مان را خون کرده بودند. بعضی آن قدر ظاهر بین و بی ادب بودند که مدام حواسشان به در و دیوار و پرده خانه بود و می شد مکدر شدن را از کهنه بودن در و دیوار خانه کاملا فهمید. بعضی هم آمده بودند یک مربی آشپزی و خیاطی و همه هنره برای پسر دست و پا بلوری شان بگیرند که طفلی ها تیرشان به سنگ می خورد. عدهّ ی قلیلی هم بودند که مثل انسان های با فرهنگ و با تربیت می آمدند و می رفتند و فقط عزّت و احترام بود که می گذاشتند. و آن غیر همشهری ها هم یک نفرشان آمده بود و رد شده بود و دقیقا همه رفتارهایشان همان چیزهایی شده بود که پدر قبل و بعد آن، بابتش اجازه ورود به احدی غیر هم شهری را نمی دادند.

بعد از بالا و پایین ها بسیااااااااااااااااااااااااااااااااار داشتم فکر ازدواج را از سرم بیرون می کردم و گفته بودم که اگر این مورد -آقای پلاک- نشد من ابداً دیگر هیچ احدی را نمی بینم و با او کلامی حرف نمی زنم. می نشینم ارشد می خوانم و می زنم یک شهر دور تا سرم حسابی گرم شود. به مو که رسید از همه که نا امید شدم، به درگاه خدا که بر گشتم، به قول راوی اسماعیلم را که ذبح کردم، خدا نگذاشت پاره شود. گشایش حاصل شد. البته که فضل خدا ربطی به بندگی های نصفه نیمه ما ندارد. و فقط معجزه شد. 

آن قدر ازدواج گره گره شده بود که بعد از امتحان کردن انواع توسل ها، گفتم بیایم و به توصیه ی آقای صنوبری توسل به حضرت معصومه علیه السلام را که بسیار دل به دلم می دادند امتحان کنم. ایشان در وبلاگ بلاگفایی شان در مورد توسل شان به حضرت معصومه صحبت کرده بودند و بعد از مدت زمان زیادی من یاد آن افتادم و با خودم قرار گذاشتم 14 هزار صلوات به عمه جانم هدیه کنم تا نگاهی کنند و دست نوازشی بکشند بر سرم. از اردیبهشت یا خرداد ماه بود که زمان دقیقش یادم نیست، شروع کردم و در اوقاتی که سرم خلوت بود هر چندتا دور تسبیحی که می شد می فرستادم به گمانم بعد از یک ماه و خرده ای یا بیشتر نذرم را ادا کردم و یک اتفاق جالبی هم آن وسط ها افتاد که با واسطه عمه جان چشمکی به من زدند که حواسشان به من هست. آن قدر وضعیت روحی ام بد بود که این چیزها حتی اگر نشانه های واقعی هم نبود نقطه ی تاریکی را در وجودم روشن می کرد و قدرتی می داد که سر پا باشم هنوز. این ها گذشت و من یادم رفت این توسل تا این که در کماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال ناباوری چیزی که فکرش را هم نمی کردم اتفاق افتاد و خیلی سریع - البته دو ماه و خرده ای خیلی هم سریع نیست- آخر کار همه چیز مهیا شد و در حالی که خوابش را هم نمی دیدم روز میلاد عمه جان عقد کردیم. اولش هم قرار بود برای میلاد امام رضا علیه السلام عقد را برنامه ریزی کنیم امّا همه چیز یک جور دیگری اتفاق افتاد. 

با همه بالا و پایین شدن ها خداوند لطفش را در حقم کامل کرد و نشانم داد که چههه قدر دوستم داشته و بهترررررین بال و همراه را برایم انتخاب کرد. 

امّا حالا بعد از این همه مقدمه چینی چیزهایی که می خواستم بگویم:

با این که نباید همه را با یک چوب راند ولی بیشتر مراقب رفتارهایمان باشیم، مخصوصاً اگر نماینده یک قشر خاصی هستیم که همه انتظارات بیشتری از آن ها دارند. البته این ها فقط تجربیات من یک نفر هستند و من هم مشت نمونه خروار نیستم قطعاً. دیگر این که باز هم به نسبت باقی افراد جنابان طلبه بسیاااار بهتر و با شخصیت تر با خانواده دختر رفتار کردند.

 

بعد از ازدواجم کاااااملاً به مصلحتی که پدر عزیزتر از جانم برای رد کردن انسان های بزرگوار غیر همشهری در نظر داشتند پی بردم. به قول دوست فهیمم "آدم ها کو به کو هم فرهنگ شان فرق می کند. از این محله تا آن محله که فاصله بیشتر هم می شود." اختلاف فرهنگی یکی از چیزهایی ست که می تواند یک تنه یک رابطه عاشقانه بین زوجین را کاملاً پودر کند و تا مرز طلاق آن ها را بکشاند. در بین دوستانی که این مدل ازدواج را داشتند این مسئله را کاملا حس می کنم و خودم هم با وجود اختلاف فرهنگی اندک مان این را با پوست و گوشتم لمس کردم و از خوش شانسی من بود که والدین مان بسیار مومنانه در مورد سنت های بعضاً نادرست و دست و پا گیر رفتار کردند. حالا دست بوس پدرم هم هستم بابت این نکته سنجی شان و علاقه ای که من داشتند. 

 

مومنانه برویم خواستگاری. به این فکر کنیم که خودمان هم دختر داریم. خودمان هم این چرخه را شاهد خواهیم بود. عزّت گذاشتن به مردم، عین عزّت گذاشتن به خودمان است. هر چه احترام قائل شویم برای دیگران، به خودمان و خانواده مان احترام گذاشته ایم و جایگاه مان را بالاتر برده ایم نزد خدا. بالاخره هر دختر و پسر یک زن یا شوهر بیش تر نمی خواهد ولی بیاییم یک خاطره خوب در ذهن مردم به جا بگذاریم تا مردم به هم بدبین و بی اعتماد نشوند و زیبایی دین را در رفتارمان بچشند.

در ازدواج به نظر والدین مان احترام بگذاریم و اگر راضی نیستند تلاشمان را برای راضی شدن شان بکنیم و به قول دوستم که همیشه به من گوش زد می کرد "مبادا با آن ها به جز نرمی رفتار کنیم." که می دانم ممکن است گاهی سخت باشد ولی مهمترین چیز است در وقوع خوشبختی. اگر هم راضی نشدند با حرف ما از مشاورهای دینی و بالاتر از همه دعا به درگاه خدا کمک بگیریم. یک طوری که آخر کار دلشان نرم باشد. اگر هم نشد که حتما مصلحتی بوده.

 می دانم که بسیار روده درازی می کنم و این که حس چیز بلد بودن و من خوبم و به رخ کشیدن این ها ندارم، فقط یاد قبل از اینم که می افتم آن موقع بسیار احتیاج داشتم کسی این ها را برایم بگوید که دلم گرم شود و آرام شوم.

 

پ.ن: خداوند همه ی آن هایی که پدرهایشان هستند برای شان حفظ کند و آن هایی که نیستند مولای مان لحظه لحظه دست نوازششان بر سرشان باشد. فاتحه ای قرائت کنیم برای همه پدر های عزیزی که رو به آسمان پر کشیدند. 

پ.ن: سلامت همه مدافعان حرم و پیروزی سربازان اسلام دو تا آیت الکرسی قرائت کنیم و صلواتی بفرستیم برای همه شهدای عزیز.

پ.ن: سلامتی همه مادرها به ویژه اون هایی که بیمار هستند صلوات و دعای ویژه. مخصوصاً مادر دوست عزیزم.

بعداً نوشت: پیشنهاد می کنم این جا را هم مطالعه کنید، بسی جالب بود. ***

 

به قول دوستم دعا می کنم همه مجردان عالم یک همسر گمنام خوب نصیب شان شود. 

 

التماس دعای فرج

برای این بنده حقیر هم التماس دعا

 

* مولوی

و الی الله ترجع الامور .


بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی که دارید از قبولی ناحق فرزندان پدرانِ ایثارگر -اعم از جانباز و شهید و .- در دانشگاه، بلند بلند صحبت می کنید و خون تان به جوش می آید، یک طوری که انگار کسی ارث پدری تان را بالا کشیده، لطفاً کمی دقت کنید و محتاط باشید نسبت به اطرافیان تان. شاید فرزند ایثارگری آن جا، نزدیک شما و میان شما حضور داشته باشد. باور کنید سهمیه جانبازی و فلان و بهمان جای خیلی از آرامش هایی که خانواده هایشان نچشیده اند را نمی گیرد و نخواهد گرفت. 

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الامور .

*رسول ادهمی


379

داشتیم از عروسی میم برمی گشتیم که در راه بابت خرما پزان مرداد، کلّه هایمان بوی دود می داد. هر کدام مان به یک جایی از بیابان تشنه چشم دوخته بودیم. صدایی از دل کسی بیرون نمی آمد و فقط هر چند دقیقه، میم و ته تغاری بودند که با هم گلاویز می شدند و ثانیه ای بعد باز در گرمای هوا، بی جان به صندلی تکیه می دادند. تا این که پدر طبق عادت همیشگی شان، نگاه شان را به آیینه دوختند. یک طوری که انگار چشم توی چشم داریم با هم صحبت می کنیم، پرسیدند: شنیدم آقای پلاک (همسرم) قرار است طلبگی بخوانند؟!» وسط آن حجم گرمایی که از بیرون ماشین توی صورتم می خورد حس کردم یک ظرف پر از آب یخ روی سرم خالی شد. نمی دانستم چه کسی این را به پدر گفته و من باید چه واکنشی نشان بدهم! همان طور که چشمم به زمین خشک و ترک خورده بود، پرسیدم: چه طور؟کی گفته؟» پدر که واکنشم را بی ادبی تلقی کردند، با تُن صدای خشک و محکم تری جواب دادند: چه طور نداره! شما که می دونستی چرا چیزی نگفتی؟ جواب من منفیه. ردشون می کنیم.» بدنم گُر گرفته بود و تا پشت گوش های ندیده ام سرخ شده بود. باز هم خدا برای امتحان صبر، مرا با منطق های پدر عزیزتر از جانم داشت می سنجید. همان طور که بی اختیار اشک از چشم هایم بیرون می دوید گفتم: باشه اصلاً هر طور دوست دارید. فقط جواب خدا بعداً با خودتون. به درک» تسبیحم را لابه لای انگشتانم لمس کردم و ساکت شدم. اشک های داغی که از چشم هایم بیرون می ریخت، منظره بیابان در حال تقلا را سوزان تر نشان می داد. یک جوری که سوز دلم بیشتر و بیشتر می شد. برای این که بیهوده احساساتم باز غل غل نکند و اعصاب خوردم لِه تر از آن نشود برای دلم مادری کردم و زیر لب تلاش می کردم با تلقین به ایمان آرامش کنم. حتماً خدا خواسته دیگه. به من و تو ربطی نداره. یادت نره که بی اذن خدا برگ از درخت نمی افته. اگر خدا بخواد میشه، بدون این که بقیه بتونن دخالتی بکنند. بی اذن خدا برگ از درخت نمی افته. .» تکرار این حرف ها برای دلم، مثل دادن یک شربت یخی خیار سنکنجبین بود، وسط تابستان. گرمایش فرونشست و تسبیح از زیر انگشت هایم به حرکت در آمد. ذکر استغاثه مادر بود که از دهانم بیرون می ریخت. 94/5/9

آن روز این پست را یادتان هست؟ 

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور .

*نفیسه سادات /حتا زلیخا هم در این مکتب/ آن قدر ها آلوده دامن نیست/ از جان خود شاید ولی از عشق/ ما را خیال دل بریدن نیست.


379

در سیاهی براق چشمهات، قهوه ای تلخ چشم هایم را بی اثر می کردی و انگشت هایم را میان دست هایت می فشردی. انگار که در فاصله بین انگشت های من و دست های تو پایانه ی عصبی تشکیل می شد که گرمای محبتت را بدون هیچ انتقال دهنده عصبی می برد، درست می نشاند روی سلول های عصبی مغزم. امّا امروز جای نبودنت این جا درد می کند. سلول های عصبی ام بهانه ات را می گیرند. دلم هوای بودن هایتان را کرده. گرمابخش روزهای یخ زده و نمور من کجایی؟ 

میم-مامان دلم برایت تنگ رفته رفیق.

ای کاش کسی بود این را به تو می رساند میم .

وَ الی الله ترجعُ الامور .

* محمد شیرازی


بسم الله الرحمن الرحیم

پیش از تن دادن به مسئولیت های بزرگ یک زندگی مشترک، قبل از همه وکالت گرفتن ها و بله گفتن ها، تو هستی که دلت آشوب است از مهارت هایی که نداری و ترس از روبه رو شدن با موقعیت های جدیدی که توی دلشان قرار می گیری. موقعیت هایی که سرنوشت شان، به خم ابروی تو یا کش آمدن لبخندت گره خورده اند. امّا یگ چیزهایی هستند که همه این قیل و قال های دلت را می خوابانند و بذر امید را درونت بارور می کنند. کلمه های بهشتی که با جادوی شان نهال امید را تناور می کنند و با ریشه دواندنش توی وجودت، دلت را قرص می کنند. کلمه هایی که می توانی طعم سحرآمیزشان را با سر کشیدن بعضی کتاب ها مزه کنی و این لذت را به عمق جانت بچشانی. 

این کلمه های سحر آمیز را در کتاب های شهید پاکنژاد به فراوانی خواهید چشید، پس خودم را و شما را -البته صرفا برای یاد آوری خدمت شما دوستان فرهیخته که حتماً خودتان تمام و کمال آشنا هستید با کتاب های ایشان- توصیه کنم به خواندن مجموعه "ازدواج مکتب انسان سازی" شهید پاکنزاد. چند جلدی که پر است از حرف های خواندنی و توصیه های مفیدِ مفید.

التماس دعای فرج

خداوند همه سربازان اسلام را پیروز و سلامت بدارد ان شاءالله.

وَ اِلی اللهِ ترجع الامور .

* حافظ

 


 بسم الله الرحمن الرحیم

یاد ندارم آن روز کلاسم چه ساعتی تمام شد، امّا ساعت از 15 و 16 گذشته بود و مانده بودم بروم نقلیه، سوار سرویس بشوم یا بمانم و آن چند روز را گوشه نشین خانه ی عاشقانه خدا شوم و بعد از چندین سال حسرت، بتوانم دل روحم را از عزا در بیاورم و در خوشحالی غرقش کنم. 
بیخیال همه فکر و خیال ها و آن چه در خانه انتظارم را می کشید، رفتم طرف اتاق شورای مسجد و از مسئول اعتکاف پرسیدم که برای چون منی که همین لحظه تصمیم به آمدن گرفته هم جا هست یا نه؟ جوابی داد که نه ردم کرد نه قبول. او تردید داشت امّا من در ماندنم اصرار داشتم پس چیزی به او نگفتم و از اتاق بیرون آمدم تا خوراکی مهیا کنم و اجازه ای از بابای گلم بگیرم. شماره را که گرفتم، امیدی به اجازه دادن بابا نداشتم امّا من با خوراکی های توی دستم و اطمینان و اشتیاق درون قلبم به خدا امید داشتم که بگذارد این یک بار را میان خوب هایش بنشینم و بلند شوم و نفس بکشم، بلکه هم معجزه ای شد تغییری کردم. 
بابا گوشی را جواب دادند و گفتند که اگر برایم سخت نیست، از نظر ایشان مانعی برای ماندن ندارم و من بودم و روحی که از شوق از تنم بیرون می دوید و خوشحالی اش را با چشمم می دیدم. 
چیزی نگذشت که اذان مغرب از گلدسته های مسجد پخش شد و معتکفین یکی یکی از راه می رسیدند و حاضری می زدند، آن لحظات مثل ابرهای بهاری تند و زودگذر بودند، گویی که زمان هم شوق بسیاری داشت برای معتکف شدن و در آغوش کشیدن آن لحظات مقدسِ عاشقانه که برای من پر شده بودند از بغض و حس رد شدن از درگاه اویِ محبوب. فاطمه می گفت باید تا سحر صبر کنیم و منتظر بمانیم اگر کسی نیامد و رزروی ها جایشان را پر کردند و باز هم جای خالی ماند، آن وقت تو و زهرا را قبول می کنیم. امّا من و زهرا این حرف ها حالیمان نبود، آمده بودیم که بمانیم که راهمان دهند و مهر برگشت خورده به پیشانی مان نزنند. طلبکارانه یا مظلومانه امّا نمی دانم کدام یک، رفتیم و داخل مسجد بساط کردیم و گفتیم که اگر شده افطاری نان خالی هم بخوریم و شب ها داخل شبستان با لرز و سرما صبح کنیم، ما می مانیم و نمی رویم. زمان هم چنان سریع در حال دویدن بود و ما دیگر منتظر نبودیم، چون خودمان را یک طوری جا کرده بودیم در خانه خدا و حالا اگر کسی هم می گفت جایی برای ما نیست باز هم برای مان فرقی نمی کرد ما می ماندیم. مگر برای معتکف شدن و گوشه نشین لحظه های عاشقانه با محبوب بودن به مهر پذیرش نیاز بود؟ به نوشتن اسم ما در آن لیست معتکفین مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها نیاز بود؟ نه به هیچ کدام این ها ربطی نداشت که اوستا کریم بخواهد قبول مان کند یا مهر برگشت خورده بر ما بزند. با همه این آسمان ریسمان هایی که بافتم و متنم را پیچ و تاب دادم، امّا آن شب خدا بنده نوازی کرد و ما بنده های پرو را -البته خودم را می گویم و الا زهرا که گل سر سبد است- قبول کرد. باورم نمی شد که بعد از عمر 21 ساله ای که از خدا گرفته بودم بالاخره معتکف حسابم کرده بودند.
 
آن سه روز عاشقانه بود، پر از برکت و رحمت. چندتا از همسایه های ردیف این طرف و آن طرف مان بعد از اعتکاف مادر شدند و تعدادی از بچّه ها عروس شدند و :) بهترین خبر آن روز ها خبر عروس شدن میم- مامان بود. :) آمده بود تا دانشگاه تا خبرش را داغ داغ اوّل از همه به من بگوید. بعد از داخل مسجد دستم را گرفت و آوردم توی شبستان و گفت که مادر فرشته هم از دنیا رفته و . بعد مثل همیشه نشست روبه رویم و دست هایم را گرفت و زل زد به چشم هایم و با خنده گفت که اصل حالم خودم چه طور است؟ بلند بلند صحبت می کردیم و ذوق می کردم از این که او کنارم نشسته، که محبتش این طور وسط همه تلاطم هایم به قلبم آرامش ریخته و باز هم نشسته تا من درد و دل های پر از شیطنتم را برایش بازگو کنم. و در آخر بغضم بترکد و روی دامنش سبک شوم. 
 
همه این ها گذشت و حالا از آن سه روز خاطرات بسیاری بر لوح دلم حک شده است، خاطراتی که با آن ها می شود به لطف خدا و عنایت او به من پی برد، هرچه بیشتر از پیش. آن قدر شکر و حمد و سپاس بابت فقط همان برحه از زمان به خدا بدهکارم که وای به حال تمام عمرم. 
 
خدایا تو چه قدر محبّت را در حق بنده ات تمام می کنی و مرا ببخش که یک بنده نا چیز، مسکین و . هستم. خدایا اصلاً با هیچ محاسبه ای در حدود عقل ناقص و محاسبات پست دنیایی من، بنده نوازی و لطف و کرم مطلق تو قابل فهم نیست. 
 
همه شاعران 
امشب
از یک ساعت دوست داشتنِ بیشتر
دَم زدند
از دلتنگی بیشتر
من چه کنم با عشقی که دیگر
زمان و مکان نمی شناسد
و قید همه را غیر از تو زده است؟!* نسترن وثوقی
 
پ.ن: امشب و اینجا نه از اعتکاف خبری ست و نه دوستان آن روزهایم را ملاقات کرده ام که حال خوشی بواسطه شان دست دهد. فقط حسرت ها هستند که می آیند و نمی روند. التماس دعای فرج. 
پ.ن2: خودم متوجه نشدم چه شد که این ها را نوشتم. بر من ببخشید این خاطره بازی را.
 
وَ الی اللهِ ترجع الامور .
*دستکاری شده از شعر نسترن وثوقی

بسم الله الرحمن الرحیم

1.

شیشه عسل را گرفتم زیر شیر آب و تا نیمه اش که آب شد، شروع کردم با چنگال هم زدن تا شربت گوارایی برای مادر درست کنم، امّا وقتی طبق معمول همیشه، آب را نزدیک بینی ام آوردم تا بویش کنم، یک هو تمام دل و روده ام بهم ریخت. گفتم لابد به خاطر حساسیت بالای همیشگی من است که این طور به نظرم رسیده، برای همین شیشه را بردم تا باقی خانواده نظرشان را بگویند .

مادر: اَه این چیه . بریزش دور، اصلاً شربت نخواستم./ بابای گل: اوه اوه . چی کارش کردی این و؟! شاید بوش برای چنگاله! / میم: وااای این چه بوئیه؟!

مشام همه موافقت خودشان را با من اعلام کردند، انگار این بار بویایی حساسم کار دستم نداده بود و باعث خیری شده بود. 

آب آشامیدنی که وجودش مایه حیات است و خوردنش جان آدم را تازه می کند، حالا شده مایه ی تباهی جان عزیز آدمی و مزه کردنش به چیزی شبیه خوردن سمّی می ماند، بی رنگ و بودار. شیشه آبی که دستم بود به شدّت بوی وایتکس می داد، آن قدر که بوی تندش حالت را زیر و رو می کرد. بعد از این ماجرا که فکر کنم آن هفته اتفاق افتاد، از شدّت ترس، جرات نکردم حتّی به اندازه تازه کردن گلو هم آب بخورم. 

2.

سال قبل حوالی اردیبهشت و خرداد بود که از رفیق با مروت م خواستم از شهرشان برایم کوزه آب سفالیِ بدون لعابی بخرد تا آب گوارای کوزه را نوش جان کنیم و حظّش را ببریم. مهربان دوستم، لطف خودش را در حقّم تکمیل کرد و کوزه را به دستم رساند، امّا وقتی کوزه را آب کردم تا آب گوارایش را نوش جان کنم، داد مادر عزیزم در آمد که دختر جان این کوزه است یا بچّه که آن قدر نم می دهد؟! گَندَش را در آورد آن قدر همه جا را خیس آب کرده. مایه ی هدر رفت آب است این . بگذارش جایی که نکبت نریزد. من هم مطیع حرف مادر، برای این که کوزه یِ دوست داشتنی بدون لعابم روی اعصاب مادرم قدم رو نرود، گذاشتمش روی چهارپایه ی کوچکی داخل پس توی آشپز خانه که اگر خواست نم بدهد و کار خرابی کند، زیر پایش زیر انداز و موکت و . نباشد و بچّه ام طفلک معذب نباشد. امّا طفلک قضیه اش به همین جا ختم نشد و آخر کار توسط دستان مبارک مادر به راه پله پشت بام تبعید شد، چرا که به گفته مادر، من به آن کم محلی می کرده ام و برای آب خوردن سراغش نمی رفته ام. 

3.

موضوعی روی اعصابم خط انداخته بود و ذهنم را بهم ریخته بود و حوصله داروهای یک فایده و هزار ضرر دکترهای پولکی را نداشتم، که قرار شد بروم چرخی بزنم داخل سایت دکتر روازاده و توکل کنم به خدا شاید آن جا راهی برای باز شدن گره ام پیدا کنم. همان ثانیه های اوّلی که صفحه را باز کردم، چشمم افتاد به، عنوانِ تازه ترین مطلبی که حسابی برایم چشمک می زد و آن چیزی نبود جز " آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم." مقاله را باز کردم و در حالی که چشم هایم برق می زد، یاد بچّه سفالی نم بده ام افتادم و این که چه قدر طفلک را درک نکرده ام و نفهمیده ام که چرا این طور آب از زیرش روان بوده؟! :| بعد در حالی که به افق نگاه می کردم و سوت می زدم رفتم سراغ مادر و سر بحث را باز کردم که مااااادر. الان داخل سایت دکتر خواندم که کوزه آب را تصفیه می کند امّا آب تصفیه شده همان نَمی است که از زیر کوزه جاری می شود. :|

4. 

رفتم کوزه ام را آوردم و یک تشت کوچک گذاشتم زیرش تا بلکه این بار بتوانیم به جای آب سنگینی که چند ماه تابستان از داخل کوزه می خوردیم، حالا کمی مزه آب خوب و گوارا را بچشیم.

5.

خدا عاقبت مان را بخیر کند با این مزخرفاتی که به خوردمان می دهند. :( چند وقت است که نمک هایی که می خریم به شدّددددت بوی کلر می دهند، گوجه ها هم جدیدترها بوی تعفن کلررر می دهند. :( امّا گوجه انگار فقط بویش برای من است. :| هیچ کس حسش نمی کند. :*(

 

پ.ن: می دانم که همه شما خوبانی که این جا را می خوانید، مطلع تر از من، هستید و خودتان استادید در این زمینه ها. این هم صرفاً یک دردِ دل بود. می بخشید.

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور .


379

 

سلام :)

پیشنهاد می کنم اگر تلگرام دارید، در کنار همه کانال های خوب دیگر تان این ها را هم اضافه کنید. 

 

گروه من ایرانی ام-بانوان اصفهانی

https://telegram.me/joinchat/CbmhtD6IUUOmWQ646XLaPw

گروه من ایرانی ام-بانوان کرمان

https://telegram.me/joinchat/BA7BJgb81s0kbgs_o-06gA

من ایرانی ام-خانوم های گیلانی
https://telegram.me/joinchat/BUZ1hz5pQiC09woKYCZS4Q

گروه بانوان قم-ایرانی ام

https://telegram.me/joinchat/ByvE5gX3L8M_0krq-Fg5Gg

من ایرانی ام-خانمهای شیراز

https://telegram.me/joinchat/BYYdmz5udvzjGlWriZZuMQ

من ایرانی ام-خواهران خوزستان

https://telegram.me/joinchat/AjqJWz42vxwSmBH40WR7MA

من ایرانی ام-بانوان خراسان رضوی

https://telegram.me/joinchat/CbQuRT4xzaZcVDijdcoGcQ

گروه من ایرانیم- خانمهای 
استان مازندران
https://telegram.me/joinchat/DJhxJwjKbHJCaY8XwICWfA

گروه من ایرانیم- خانمهای تهران

https://telegram.me/joinchat/Am9bAjvtUN9YgisEBGjasA 

 

به درخواست دوستان و در راستای شناسایی مراکز فروش کالاهای ایرانی در شهر های دیگر، شعب من ایرانی ام در دیگر استان ها زده شد تا با کمک خود همشهریان فروشگاه ها و مراکز بیشتری شناسایی شود
معرفی اصلی و اطلاع رسانی و طرح شبهات و پاسخگویی ها  همچنان در من ایرانی ام اصلی صورت میگیرد.

قوانین این گروه ها نیز مانند گروه اصلی است.
با عضویت در این گروه ها پیام های قبلی نمایش داده نمیشود پس کمی صبوری کنید

 

خدا نیاورد آن روزی را که به خودمان بیاییم و ببینیم چه قدر دیر شده برای عمل به حرف ولی امرمان.

#خرید کالای ایرانی 

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور .


379

از مادر بزرگوار همسرتان، پیش مادرتان تعریف نکنید.

به هر حال ورود به یک خانواده جدید جذابیت هایی دارد و ممکن است چیزهایی را تجربه کنید که در خانه خودتان و میان خانواده تا به حال تجربه اش نکرده اید، این تجربه ها حتّی می توانند غذاهای جدیدی باشند که مادرهمسرتان می پزند یا تجربه مسائل مهم تر و بزرگتر که چون اتفاق جدیدی هستند به چشم شما جالب و جذاب می آیند، امّا تعریف کردن از آن ها ممکن است خوشایند خانواده شما نبوده و موجب سوء تفاهم شود، شاید خانواده فکر کنند که عجب بچّه قدرنشناس و ندید بدیدی داریم، با آمدن آدم های جدید و اتفاق های جدید همه خوبی ها و جذابیت های خانواده خودش را یادش رفت، در حالی که شما اصلاً چنین حسی به این مسئله کوچک ندارید.

شاید به نظر مسخره بیاید این حرف ها ولی واقعی اند دیگر.

و الی الله ترجع الامور .


379

زمانی که همسرتان محبّت درونش گُل کرده تا با شوق در کارهای خانه کمک تان دهد و کمی از بار خستگی هایتان را با خودش تقسیم کند، به هیچ وجه با غُرغُر های نه ذوقش را کور نکنید. شاید او نتواند به خوبی شما بعد از شستن ظرف ها کل سینک ظرفشویی را بشوید و مرتب کند، شاید نتواند به دقت و ظرافت شما ظرف ها را بسابد، شاید نتواند بعد از تمام شدن کاری که در حال انجامش بوده به خوبی همه جا تمییز کند و برق بیاندازد و نهایتاً ریخت و پاشی صورت بگیرد، ولی لطفاً برجکش را نزنید (نزنیم)و غرورش را با گفتن این حرف ها لِه نکنید(نکنیم). (ایششش، از پس یه کار ساده هم بر نمیای/ وای امان از شما مردا، تا یه کاری می خواین واسه آدم انجام بدین تازه دوباره کاری می شه، زحمت آدم دوبرابر میشه/خوب ما هستیم و گرنه شماها از پس خودتونم بر نمیومدید/توی اداره تونم همین جوری کارها رو تحویل می دید؟) با محبّت از او تشکر کنید و از بابت این که با وجود خستگی کار بیرون از منزل به شما کمک داده، از او تعریف کنید و بگویید که چه قدر خوشحالید از داشتن چنین همسر قدرشناس و زحمت کشی. بعد از این ها خیلی آرام، بدون این که غرور مردانه اش را لِه کنید و شخصیتش را ترور کنید، بگویید که الان هم از کارش راضی هستید امّا اگر فقط همین نکته کوچک(انتقادی که دارید به نحوه و کیفیت انجام کار ایشان) را هم مد نظر داشت عالی می شد.

اقتدار و احترام همسرانمان را حفظ کنیم.

دقیق و ریز بین بودن، ظرافت داشتن در انجام کارها و مشابه این ها جزئی از ویژگی های شخصیتی خانم هاست، پس بر مردها خرده نگیریم و شاکی نباشیم، تفاوت ها رو بپذیریم و با صحبت های مسالمت آمیز دنبال راه حل باشیم. 

:) ان شاءالله که عامل باشم.

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور .


بسم الله الرحمن الرحیم
 
از شدت فکر کردن و مرور خوانده ها و شنیده ها، مغزم مچاله شده بود، طوری که قدرت تصمیم گیری نداشتم. چون هرچه دست و پا می زدم  ورودی های مغزم با پیش فرض های پستوی ذهنم جفت و جور نمی شد، از نظر فهم محدود من یک جای کار می لنگید! چه طور ممکن بود؟ به این سرعت! شاید اغراق می کنند. مگر می شود با یک جمله، با یک عبارت همه چیز زیر و رو شود؟
لابه لای رفت و آمد سیاه لشکرهایی که در زندگی هر دختری می آیند و می روند، هر بار  که از یکی شان - دوستانم- می پرسیدم چه کار کنم؟ چه طور انتخاب کردند؟ چه شد که به این جا رسیدند؟ جواب های مختلفی می شنیدم که هر کدام تکمیل کننده هم بودند، امّا نکته ی جالبی میان انبوهی از تجربیات و راهنمایی ها همه شان بود که میشد نقطه اشتراک، میشد ناحیه هم پوشانی حرف های همه شان. نکته ای که وقتی به آن فکر می کردم با هیچ جای وجودم قابل درک نبود! چه طور می شود؟ چه سیری اتفاق می افتد؟ یعنی فقط لحظه ای طول می کشد و بعد تو .
با همه این ها قلباً به این مسئله رسیده بودم که دوست داشتن پیش از ازدواج، آن هم به معنایی که تا به حال از این طرف و آن طرف به خوردمان داده شده، مطلقاً بی خود است و مایه بدبختی، چرایش هم برای همه مان واضح، امّا باز هم درک درستی نداشتم از این که می گویند با عقل جلو برو و بعداً احساست را درگیر کن، تا همان ابتدا کَر و کور نشوی و بتوانی با چشم باز ببینی و انتخاب کنی. حتّی آن مواقعی که به دوستانم م می دادم و این ها را برایشان تکرار می کردم، خودم عمیقاً درکشان نکرده بودم . همیشه در تعجب بودم که یعنی چه با یک جمله دختر و پسر مهرشان به دل هم می افتد؟ به قدرت خدا شک نداشتم امّا این جمله برایم غریب بود: محبّت و دوست داشتن هدیه ایست که خداوند متعال بعد از جاری شدن خطبه محرمیّت به دل زوج می اندازد.» همه این ها گذشت و ماجرا رسید به زمانی که قرار شد همه چیز را عینی تجربه کنم و با گوشت و پوست و خونم لمس کنم. لحظاتی که تا آخر عمر فراموش نخواهند شد.
زمینه آشنایی ها فراهم می شود و دو طرف حالا مقابل هم هستند تا بگویند و بشنوند و دیده شوند، حالا شماها، دو مجموعه هستید از ویژگی های مختلف یک انسان، یک بنده که باید هر مجموعه مورد پسند دیگری واقع شود. تفکرات، ارزش ها، اعتقادات، فرهنگ، اخلاق، صدا، قیافه و . بعضی ها می گویند زمان مواجهه با مجموعه مقابل شان دست و دلشان لرزیده و از همان اوّل کلیاتش را پسندیده اند :) و البته گروهی هم هستند که به مرور حس کمرنگی درون شان ایجاد شده تا این که نرم نرم  به این نتیجه رسیده اند که پسند اتفاق افتاده :) این پسندیدن به معنای عاشق شدن و دوست داشتن نیست، به معنای همان پسندیدن است نه بیش تر، تفاوت این دو را کسانی که از این مرحله گذشته اند خوب می فهمند. :) آن کسی که مورد پسند واقع شده با این فرض است که شما زوایای پنهان او را ندیده اید و از آن ها بی اطلاعید پس همه آن پنهانی ها را به خدا سپرده اید و توکل تان را سفت و سخت کرده اید، دل به دریای بی کرانه لطف الهی زده اید و بر مبنای معیارهای خداپسندانه تان باقی ماجرا را به خودش سپرده اید، در واقع شما با یک معامله ی با خدا طرف مقابل تان را پذیرفته اید.
قرارهای اولیّه گذاشته می شود و نهایتاً اتفاق شیرین جاری شدن خبطه محرمیّت. :) از چند نفری شنیده ام که بعد از خوانده شدن خطبه حس آشنایی دیرینه ای با همسرشان داشته اند و آن غریبه چند دقیقه قبل، برایشان به یک آشنای ازلی تبدیل شده، امّا حقیقتاً برای من چنین اتفاقی رخ نداد و از شدّت خجالت تا پایان مراسم نفس عمیقی هم نتوانستم بکشم. 
درست است که بعد از خواندن خطبه شما دیگر به اذن الهی محرم می شوید امّا مهر و محبّت ثانیه ای به دل انسان نزول نمی کند، بلکه باید زمان بگذرد تا به لطف الهی و تلاش زوجین محبّت میان شان برقرار شود. اینجاست که بعد از گذر زمان آن عشقی  که از آن صحبت می شود، نرم نرم  خودش را نشان می دهد و حالا محبّت و دوست داشتنی (مودّت و رحمتی) بر دل ها حاکم می شود که تا به حال نظیر آن را نچشیده ای و با هیچ تجربه ای که شاید پیش از این داشته ای قابل قیاس نیست. عشقی که با وجود دیدن نقاط ضعف و قوت طرف مقابل درون تو شکل گرفته و اگر از آن مراقبت کنید به فضل الهی روز به روز بیشتر خواهد شد.
پ.ن1: ان شاءالله که بهترین همسران نصیب شما مجردان گرامی بشود. 
پ.ن2: عمری بود در مورد ازدواج و حرف هایی که نزده مانده باز هم می نویسم. اینکه چه قدر غول شده برای همه، یا بگویم غولش کردند.
 
وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور .
#محبّت/ #دوست داشتن/ #ازدواج/ #جاری شدن چند کلمه/ #باور/ #اعتماد/ #تلاش/ #زمان بَر/#نه همان اوّل بدو خواندن./#عشق/#غیر قابل قیاس/# نچشیده ای/
* وحشب بافقی (من بودم و دل بود و کناری و فراغی/ این عشق کجا بود که ناگه به میان جست؟)

بسم الله الرحمن الرحیم

چه قدر خوشبختند آن هایی که درخت خانوادگی شان با وجود بلند بالاهایی مثل شما، قوت گرفته و تناور شده و چه قدر خوشبحال شان است از این ریشه داری، از این اصل .! چه قدر می شود به آن ها حسرت خورد که عمه ای به مهربانی آفتاب دارند، اویی که دست مهرش نوازشگر هر درمانده و رنجورست. بی این که خوب و بد را سوا کند، روسیاه و بی لیاقت را پس بزند، گرمای محبتش را مثل خورشید بی منّت بر سرت پهن می کند و نازت خریده و دردت درمان می کند. چه قدر دلم شما را کشیده بانو! چه قدر سرم هوای آرامش صحن و سرای تان را دارد، چه قدر دلم تنگ شده برای التماس ها و خواهش هایم پیش پای مبارک تان. جان فدای شما، چشمم کف پایتان! قدم روی چشم مان گذاشتید، صفا آوردید! ببخشید که عدّه ای رسم مهمان نوازی نمی دانستند و البته که شما میزبان بودید و هستید، خستگی سفر از تن بیرون نکرده برای همیشه خوابتان کردند .

 

چه قدر عمر این سفر کوتاه بود،

برادرتان چه قدر چشم به راه بود

سفر ناتمام تان،امروز ناتمام ماند

و

دلتنگی ولی تان بی جواب ماند

 

عمّه خوبی ها، عمه مهربانی ها، مهر سیادت بر پیشانی ام نخورده و رنگ و روی دلم پیش خودتان رسواتر است، امّا هیچ وقت دست رد به سینه دعاهایم نزدید و با دعای خیرتان، همیشه دست روی سرِ منِ بیچاره کشیدید. یادتان هست آن شب محرمیتمان :) یادتان هست آن لحظات :'( شما کنارمان بودید، شما بودید که آن همه خوبی را برای مان از خدا خواستید و رقم زدید! آدم عمه به این مهربانی داشته باشد دیگر چه غمی می تواند توی دلش لانه کند؟! هان؟! 

پ.ن: وفات عمه مهربانی ها بر همه مان تسلیت، خداوند تسلی دهنده دل آل الله باشد ان شاءالله. 

+ یا صاحب امان من بی وفا دلم لک زده برای صدا زدنتان، المستغاث بک یا صاحب امان 

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور .


 379

ما زن ها موجوداتی هستیم دوست داشتنی و مشتاق دوست داشته شدن. از همان صبحی که برای بستن قامت نماز صبح به عشق اوستا کریم چشم باز می کنیم تا خود شب که در رخت خواب گرم و نرم مان آرام می گیریم، هر لحظه در حال دلتنگ شدن هستیم. دلتنگی همیشه هست، تنها چیزی که این وسط تغییر می کند، حجم دلتنگی ست و دیگری علّت دلتنگی ها. ما دائماً دلتنگ دوست داشتنی هایمان هستیم. مادر، پدر، خواهر، برادر، دوست . و همسر [البته به ترتیب گفته شده دقت نکنید ;p] 

یک زن در حالی که نمک و ادویه غذایش را اضافه می کند، لباس جدیدش را می دوزد، کتاب می خواند، خانه را جارو می زند، ش صحبت می کند و یا هر کاری که فکرش را بکنید، هم چنان مشغول دلتنگ شدن است، لابه لای همه این ها همیشه فرصت کافی دارد برای دلتنگ شدن و فکر کردن به آن هایی که دوست شان دارد. یعنی این دلتنگی و دوست داشتن قابل تفکیک از لحظاتش نیستند، در واقع تو دلتنگی و غذا می پزی، تو دلتنگی و لباست را می دوزی، تو دلتنگی و خانه را جارو می زنی. حتّی یک وقت هایی هست که طرفت کنار دستت نشسته امّا باز هم دلتنگش می شوی، و این خلق و خوی نه یک وقت هایی هست که اساسی کار دستت می دهد. :)

مردها امّا وقتی مشغول کار و بارشان هستند یا با هیجان غیرقابل وصفی نگاه شان به اخبار شبکه های سیما و یا فوتبال کوک زده شده و یا هر فعالیّت دیگری، نمی توانند درگیر این دلتنگ شدن ها باشند، مگر این که فراغت بالی برای شان فراهم شود و بتوانند آن قلب های کوچک و سلول های عزیز خاکستری مغزشان را درگیر دلتنگی ها و . کنند. ;p و این وسط گاهی ابراز دلتنگی های پی درپی به ایشان، برای خودت می شود یک حس نا خوشایند، انگار که وسط امر مهمی مزاحم دیگری شده باشی و تمرکزش را به هم ریخته باشی. البته که برای بخش مردانه حرف های م و این حسی که دارم باید خود آقایان تایید یا تکذیب کنند.

پ.ن : حالم از گیر افتادن میان روزمرگی ها بهم می خورد، دعا بفرمایید.

و الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور .


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام :)

سه ماهی هست که چیزی تحت عنوان پست درست و حسابی ننوشته ام. فقط همان حرف های راحت بوده که از گفتن شان اغلب ناراحت می شدم، چرایش هم بر می گردد به آنجا که نگفتن و ننوشتن یک سری حرف ها سودش بیشتر از گفتن و سبک شدن است. 

این ها همه مقدمه اند و گره گشای زبان بسته من. چه می شود کرد، یک مدّتی است متن طولانی ننوشته ام و حالا خدا رحم تان کند با حرف های مانده در گلویِ من. :) از آنجا که من اغلب پست هایم زیر پوستی رو پوستی، یک ربطی به ازدواج داشتند می خواهم اوّل از همه در مورد چیزی بنویسم که مدّت ها بود قصد نوشتنش را داشتم و این که قبلاً گریزی هم زده بودم  به آن ولی در بعضی از برهه های زمانی باید سکوت کرد تا برداشت ناصواب از حرف آدم گرفته نشود. خلاصه این که بدون روده درازی بیش تر می روم سر اصل مطلب. 

روی حرفم فعلاً با آقایان است. مجرد های شان البته.

 

نمی دانم تا به حال قدم در راه مبارک ازدواج و دوتا شدن و متاهلی و این حرف ها گذاشته اید یا نه؟ که مقدمه اش خواستگاری رفتن و صحبت کردن و چیزهایی ست که حتماً خودتان بهتر از من به آن ها واقفید. آن هایی که خواستگاری رفته باشند و بار دوم و سوم و nام شان باشد یک سری تجربیات ارزشمندی دست شان آمده که توی هیچ قوطی عطاری پیدا نمی شوند چون تجربه های واقعی که با گوشت و پوستت لمس کرده ای متفاوت اند. امّا این تجربیات هر چه قدر هم که خوب، یک طرف ماجرا بیش تر نیستند، یعنی شمای پسر با دید خودت رفته ای خواستگاری حالا یا پسندیده ای ادامه پیدا کرده و ردت کرده اند یا نپسندیده ای و ادامه ای نداشته -البته اگر این ماجرا را بسطش بدهیم حالت های بسیاری دارد:) - ولی از آنچه برای دختر گذشته و سکته های احساسی عصبی که زده را ندیده ای و از آن ها خبر نداری. مگر این که در بهترین حالت خواهر داشته باشید و توی خانه این ها را باز با گوشت و خون البته در حد سطحی -چون دختر نیستید.- حس کرده باشید.

البته یک سری حرف هایم ربطی به پسر و دختری ندارد و کار دارد به انسانیت و شعور و ادب ما آدم ها که گاهی . که فعلاً کاری به کار این ها ندارم و بعداً اگر شد ان شاءالله مطرحشان می کنم. 

وقتی که لطف می کنید و تشریف می برید خواستگاری خودتان و خانواده تان از همان اوّل چشم و گوش های مبارک تان را خوب به کار بیاندازید تا بعد از چند جلسه سر مسائلی که از ابتدا بدیهی بودند در نیایید بگویید مورد پسند واقع نشد. (حالا شاید بگویید خب یک سری چیزها نیاز به زمان دارند، بله من هم آن ها را نگفتم.) مردم که مسخره ما نیستند وقت بگذارند، هزینه کنند از اعصاب و احساس دخترشان مایه بگذارند بعد آن وقت شما که هنوز تکلیفتان با خودتان معلوم نیست بلند شده اید رفته اید خواستگاری. خواستگاری رفتن و صحبت کردن و این ها که پسند خانه و ماشین و لباس و کیف و کفش تان نیست، برای دست گرمی و کسب تجربه مردم را علاف خودتان کنید. 

هر جا رفتید خواستگاری و به دل تان افتاد و دیدید به به این همان فرشته ی آرزوهای من است، لطفاً کمی خودتان را نگه دارید و در بیان احساسات و عشق و علاقه تان - که البته سر این هم حرف دارم- کمی صبر و حوصله به خرج دهید و از همان اوّل نروید پاچه تان را بالا بزنید و گند بزنید به احساسات دختر مردم. شما از کجا میدانی آخرش چه می شود؟ ازدواج می کنید یا نه؟ طرف دو ماه رفته و آمده و خوب ادای عاشق های دل خسته را درآورده و ماک و رمق دختر مردم را کشیده حالا تازه یادش آمده که نه این دختر بدبختی که این همه به او گفتم عزیزم و دوستت دارم و . به درد من نمی خورد و فلان ویژگی مان با هم جور نیست. آخه آقا پسر این دختر که مثل شما نیست یک هفته ای دو هفته ای همه چیز یادش برود و ما را به خیر و شما را به سلامت. خب لعنتی ملاحظه دختر مردم را می کردی که اگر خبرت فردا فارغ شدی از این عشق لِه اش نکنی. وقتی بروی رد کارت او دارد تا یک سال گریه کند، خون دل بخورد و خودش را سرزنش کند که نمی دانم چه کار کردم که مرد آرزوهای من رفت. البته واقعیت امر شاید این نباشد و اغلب نیست امّا روحیه لطیف دخترها این طور است. زود دل می بندند، دیر یادشان می رود، آزار و اذیت ها یادشان می ماند و دیر التیام پیدا می کند. اگر خواهر دارید بترسید که کسی چنین کاری را با او بکند و اگر خواهری ندارید بترسید از آینده تان که کسی این بلا را سر دختر ناز و دُردانه تان بیاورد. شاید بگویید خب همه خواستگاری ها که به ازدواج منجر نمی شود پس دخترها مشکل از خودشان است. من نگفتم برای همه موارد این طور اذیت می شوند، مثل بچّه آدم شریف و جوان مردانه بروید خواستگاری، جو را احساسی نکنید، پیش از این که اتفاقی بیافتد برای عشق ورزیدن و قربان صدقه رفتن عجله نکنید، بعداً یک عمر وقت دارید. خدا را خوش نمی آید این طور رفتار نکنید.  

شمایی که نظرت ت یک دنیا فرق دارد و می دانی نمی توانی ایشان را راضی کنی خیلی بخود می کنی م روی سراغ دختر مردم و یک خانواده را هم به غم دخترشان عزادار می کنی. اوّل سنگهایت را توی خانواده وا بکن بعداً برو سراغ دختر مردم.

دوستان زیادی داشته ام که خواستگار محترم شان به دلایلی رفته ولی چون مثل آدم برخورد نکرده طفلک دخترم یک عالم برای من اشک ریخته و چه قدر خون جگر خورده. حواس و اعصابی که باید برای درس و زندگی اش صرف می کرده گذاشته پای یک سری آدم علاف و خدانشناس که کلی روی احساسش خط انداخته اند و . 

شما هم اگر آن اشک های داغ را می دید و پای درد و دل های ذوب کننده این جگرگوشه های من می نشستید آن وقت می رفتید به همه پسرها این ها را می گفتید خودتان هم سفت و سخت آویزه گوشتان می کردید. 

 

پ.ن: اوّل از همه خانواده هایی که خیلی شریف و مودب می رن خواستگاری و این همه مردم رو نمی چزونن تشکر می کنم.

پ.ن 2 : 

پ.ن 3 : مدیونید اگر نظر خصوصی بگذارید. در وب و تخته می کنم. دِهَه همین جا حرف تون رو بزنید.

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور .

 


بسم الله الرَّحمنِ الرَّحیم

قرآن را باز می کنم و به سفارش خانم "ف" سوره نور را می آورم. خلوت و سکوت درونم با صداهای زیر و بم اطرافیان شکسته می شود. چند آیه اوّل را چند باری می شود که توی دهانم قرقره می کنم، صدای بابا می آید، یا الله . عاقد هم آمد .

بسم الله الرحمن الرحیم ولاحولَ ولا قوةَ الا بالله العلی العظیم الحمد لله رب العالمین وصلاة و سلام علی سیدنا و نبینا ابالقاسم محمد .  بوی عطر محمدی بلند و کشیده ی هجاهای صلواتِ حاضرین، توی فضای اتاق می پیچد و مستم می کند . صلی الله و علیه و علی اهل بیته . صدای پچ پچ زن هایی می آید که به جان قندها افتاده اند و خوشحالی شان را با ساییدن کلّه قندها، روی پارچه دور نقره دوز بالای سرم ریز ریز خالی می کنند . الطیبین الطاهرین المعصومین المنتجبین لا سیّما بقیة الله فی الارضین روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه و عجل الله تعالی فرجه الشریف ولعنت دائمة علی اعدائهم اعداء الله من الآن الی قیام یوم الدین .قال رسول الله صل الله علیه و آله و سلّم . صداهای ممزوج شده ای توی سرم می پیچد النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی . رسیده ام به آیه ی 11 سوره نور، نمی دانم باید گوشم به عاقد باشد یا قرآنم را بخوانم . دوشیزه محترمه سرکارخانم . به من وکالت و اجازه شرعی بدهید تا شما عقد نمایم به عقد نکاح همیشگی و دائمی و ان شاءالله تعالی مادام العمر برای جناب آقای . به صداق و مهریه لازم الاداء یک میلیون ریال هدیه ظاهری یک جلد کلام الله مجید، 262 ریال و نیم رایج به عنوان مهرالسنة مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، یک جام آیینه و شمعدان، . [باقیش بدآموزی داره ندونین بهتره] آیا از طرف شما بنده وکیلم. چندبار دیگر هجاهای آیه ی 11 سوره نور توی دهانم خیس می خورد و حالا می رسم به آیه ی 15، نمی دانم این بله را کی باید بگویم، خدایا من از این گل و گلاب بازی ها هیچ سر در نمی آورم، امیدوارم خیت کاری نکنم. زن های پر چانه ی بالای سرم همه لب هایشان بهم دوخته شده و هیچ کلام راهنمایی از دهانشان بیرون نمی ریزد، اَه معلوم نیست چه شان شده، خب گلی گلابی چیزی پیش بکشید، توی همین فکرها هستم که عاقد با تُن پر خنده اش می گوید: "بگید رفته گل بچینه" وسط کلام شان شکر، "میم" می پرد وسط و می گوید: "عروس رفته گل بچینه" . خُب بسم الله الرحمن الرحیم و به ی نستعین انه خیر ناصر و معین دوشیزه محترمه سرکار خانم . در این شام میمون و مبارک شام تولد حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها . انگار که سردی فضای اتاق با لبخند عاقد باز شده باشد، همه پچ پچ های نه شروع می شود و صدای زیر گریه ی ممتد نیایش روی اعصاب خط می کشد. "میم" به "میم" می گوید پس چرا آن وقت زبان باز نکردند به گفتن :"عروس رفته گل بچینه" که "میم" می گوید: "راستش من داشتم توی باقالیا سیر می کردم". اسم حضرت را که می آورند قند ته دلم ریز ریز آب می شود و آرام می گیرم، یاد قول و قرارهایم با ایشان می افتم و خنده هایی که توی خواب فهیم روی لبهایم نشسته بود. هجاهای بلند صلوات حاضرین می ریزد توی اتاق، مثل همیشه صدای صلوات بابا گُل از همه بلندتر است، این صدا یعنی او کنارم هست و خوشحالی و رضایت از تُنش روی قلبم می نشیند. آغاز دهه کرامت که به عنوان روز دختران نیز نامگذاری شده است اجازه بفرمایید تا شما را عقد نمایم به عقد نکاح همیشگی برای آقای . به صداق و مهریه لازم الاداء ی که برای شما قرائت نمودم آیا از طرف شما وکیلم؟ . باز هم سکوت چند ثانیه ای و عاقد می گوید: "بوگوین رفته گُل بیارِد" صدای میم و میم بلند می شود: "عروس رفته گلاب بیاره" . نمی دانم چندتا از این گل و گلاب های دیگر در راه است. وقت برای دعا کردن می ماند؟ خیلی ها التماس دعا داشتند و خیلی ها توی خاطرم بودند. به مغز لهیده ام می رسد که برای خودمان دوتایی یک خرده دعا کنم. بسم الله الرحمن الرحیم و به ی نستعین انه خیر ناصر و معین اللهُمَ صل علی فاطمةَ وَأَبیِها وَبَعلِها وَبَنیها وَالسِّرِّ المُستَودَعِ فیها بعدد ما احاط به علمک» . صدای جیغ جیغ نیایش که دارد توی بغل مادر فشرده می شود تا فضولی هایش را مانع شود توی مغزم فرو می رود، حیف از خلوتی که این طور نابود شد و زمان دارد می گذرد، خدای من باید برای دوستانی که التماس دعا گفتند تک تک دعا کنم، اَه گفتم قبل از عقد اسم بچه ها را روی یک چیکه برگه بنویسم امّا خوب دستم شلوغ بود و وقتم تنگ. طاهره، آ.ن، .، منورالفکر، زهرا جیگر، صادق :)، زهرا، مامان میم، بابا گل و مامان، آبجی میم، باران نم نم،سمانه.ع، لیلا، مریم وب خدایی، جناب محتسب، جناب صفر کیلومتر، جناب رسولان، زبان سه نقطه ها، مجردان عالم و. [ادامه داشت ها ولی حالا همین ها رو نوشتم واسه زینت متن. اعتراضم وارد نیست، گفته باشم. رقیه اسمت اون آخرا اومد چرخید توی ذهنم آبجی. :دی] دوشیزه محترمه سرکارخانم . اجازه بدهید تا شما را عقد نمایم به عقد نکاح همیشگی برای جناب آقای . به صداق و مهریه لازم الاداء ی که برای شما قرائت نمودم و به امضای شما و بستگان شما نیز رسیده است. "آقای خودتون و اخویاتون اجازه بدین بشون، مادِرِدونه ایشون؟حاج خانوم هرکی هس بزرگترن، طوری نی حالا خودِدونم اجازه میدین." . صدای بابا گُل و آقاجان بلند می شود: " بله، بفرماید باباجون، بفرماید" . تمام هول و هراس عالم می ریزد ته دلم. آب دهانم را قورت می دهم و با دلگرمی که از صدای بابا و آقاجان نشست به جانم، همان طوری که هزار بار توی خاطرم تمرین کرده بودم راحت تر از همه خیال پردازی هایم گفتم: "با توسل به امام زمان و حضرت زهرا، با اجازه پدربزرگا و مادربزرگا و پدر و مادر عزیزم بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه" بغض بیخ گلویم را چسبیده بود و . انگار کن پرتغالی توی گلویت مانده باشد.

دی شب [25 مرداد] ساعت 22 - فکر کنم. -

پ.ن1: نمی دونم چی بنویسم. فقط التماس دعا داریم از همه تون. از همه 

پ.ن2: هیچی فقط یادم رفت بگم اگر متن عربی مشکلی داشت بگید تا درستش کنم. خوب بلدش نیستم.

پ.ن3: ی حرفی مونده توی گلوم خیلی وقته اگه نگم خفه می شم. اونم این که، اگر پسرای محترم رفتید جایی خواستگاری و مهریه نشد اون 14 سکّه ای که می خواستید، لطفاً مبنا رو بر بی فرهنگی خانواده عروس خانم نگذارید. چیزی که خوندم و شنیدم از پسرای حقیقی و مجازی

پ.ن4 :  دوست نوشت :)) (شرح یک دوست از این دو نفره شدن ها)     ی دونه ای بارانِ من

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور .


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کسب درآمد اینترنتی سرزمین فیلم گز و تاق آخرین عناوین انجمن علمی زمین‌شناسی دانشگاه محقق اردبیلی مجله زندگی نامه و اطلاعاتی درباره ی امام سجاد(ع) دستپخت 20 دانلود نمونه سوالات رتبه بندی فرهنگیان باربری و اتوبار استان تهران